غم شب سه شنبه

دیروز برای دانشجوهای استاد عزیزم توی ایران یه ارائه داشتم، ارائه ی خوبی بود و استقبال شد ازش، آخر ارائه قبل از خداحافظی، استاد عزیز شروع کرد به تعریف و تشکر از من، و بعد هم ازم پرسید چه سالی با هم درس داشتیم، و وقتی من سال رو گفتم، گفت با آقای فلانی هم دوره بودی فاطمه جان دیگه؟....از میون اون همه آدم، استاد عزیز اسم نامهربان رو گفت...و من انگار کسی از ترسناک ترین راز زندگیم پرده برداشته باشه....سکوت کردم و بعد ده باری گفتم بله....


با ه دو روزی رفتم گردش....ولی دیگه آدم قبل نیستم، حوصله ی آدم های جدید و شناختنشون رو ندارم، حوصله اینکه بشناسنم رو هم ندارم...بدقلق شدم، ولی جالب بود توی همین دو روز بهم گفت تو خیلی لجبازی فاطمه...انگار بارزترین مشخصم لجبازیه، در حالی که قبلا مهربون بودن و صبوری بارزترین ویژگیم بود.


توی میدون نزدیک خونم امروز اعتراض و تظاهرات بود، اما مسالمت آمیز...


چیزی رو توی قلبم جستجو میکنم که نیست....انگار تمام چراغهای  یک شهر در قلبم خاموش شده...


جواب میدم به پیامتون


پ.ن: آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود...

نظرات 5 + ارسال نظر
علیرضا شنبه 17 خرداد 1399 ساعت 18:47

دوستی میگفت افراط در هر کاری زیباست.
شاید عواقب سختی داشته باشه، شاید مصلحت، رعایت تعادل باشه، ولی افراط زیبا و جنون آمیزه.
یه مدتیه زیاد جلوی خودمو نمی گیرم.

من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم

تا جایی که به سایرین ضربه نزنه...

در بازوان جمعه 16 خرداد 1399 ساعت 13:59 https://im-safe-in-your-arms.blogsky.com

سلام فاطمه عزیز.
تولدت مبارک امیدوارم جهانت هرروز بهتر و قشنگ تر از روز قبلش باشه.

من کامنت های بلاگ ها رو نمیخونم... ولی اینجا که سر میزنم حتما کامنت ها رو میخونم چون میدونم حتما یه شعر یا جمله خاصیه... اومدم و دیدم تولدته

سلام...ممنونم از تبریک، انگار اینجا از یه روزی به بعد داستان کامنت ها جذابتر از داستان پست ها شده...تبریک از سمت نادیده ها برام شادی بیشتری به همراه میاره، ممنونم

علیرضا جمعه 16 خرداد 1399 ساعت 02:38

حقیقتش اینجا واسه من فراتر از یه سر زدن وسط سختی های زندگی روزمره تعریف شده. خیلی پر رنگ تر از این حرفاست برام.
من زیاد به این فکر نمیکنم که تا کی؟ تا کجا؟
بیشتر این برام مهمه که دارم اینجا زندگی میکنم. ممکنه تلخ بشیم یا شیرین. این تلخی و شیرینی خود زندگیه و من دارم اینجا زندگی میکنم.
اینم میدونم که هر بودنی یه نبودنی هم خواهد داشت، هر هستی، نیستی داره و هر زندگی، مرگی داره.
من ترجیح میدم جای اینکه به این فکر کنم که کی قراره بمیرم، تمرکز کنم رو زندگی و ازش لذت ببرم.
ممنونم که زندگی جدیدی برام ساختین.

+ولی هستین!

هر موقع چیزی رو بیش از اندازه دوست داشتم، خیلی زود لحظه ی خداحافظی ازش رسیده، برای همین تو دوست داشتن بیش از اندازه ملاحظه کار شدم...این دوستی خیلی ارزشمنده برام، اونقدر ارزشمند که دیگه نمی‌خوام به کسی بگم ازش و پیش خودم نگهش می دارم

علیرضا جمعه 16 خرداد 1399 ساعت 01:05

خوش اومدین!
خوش اومدین به این دنیای بد ترکیب!
خوش اومدین به زمین سخت و دل مرده!
خوش اومدین به هیاهوی جنون آمیز انسانی!
خوش اومدین به تنهایی کشنده یک عمر هجران!
خوش اومدین به دوری از اصل!
خوش اومدین به ناله های غریبانه فراق!
خوش اومدین به رعب و وحشت شبهای سرد و تاریک!
خوش اومدین به حسرت های عمیق لحظه ها!

خوش اومدین به دنیای مرد و زنی که زندگی رو به دست و پاهای کوچک شما ترجمه کردن!
خوش اومدین به طلوع عاشقانه خورشید از مشرق چشمهاتون!
خوش اومدین به سبز شدن درختا با بهار نفس هاتون!
خوش اومدین به سرخوشی کودکانه شاپرک ها!
خوش اومدین به عاشقانه های مرد خوشبخت قصه ها!
خوش اومدین به دنیای بناهایی که منتظرن تا توی ذهنتون طراحی بشن!

خوش اومدین به آبی گرام!
خوش اومدین به ذهنی که با همه سرخی، به شوق خوندن کلماتتون مقیم کوی آبی گرام شده!

خوش اومدین به زندگی!
-------------------------------------------
دستم کوتاهه، چیزی جز یه غزل از جناب حافظ که به نیتتون رفتم سراغش، ندارم که تقدیم کنم:

روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر

ما چو دادیم دل و دیده به توفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر

زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر

سینه گو شعله آتشکده فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله بغداد ببر

دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر

سعی نابرده در این راه به جایی نرسی
مزد اگر می‌طلبی طاعت استاد ببر

روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر

دوش می‌گفت به مژگان درازت بکشم
یا رب از خاطرش اندیشه بیداد ببر

حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو از درگهش این ناله و فریاد ببر

اینجا هنوز ساعت دوازده نشده، برای همین یه کم دیر اومدم تا ببینم یادتون مونده یا نه،...دنیا جای غریبیه، هر چقدر بقیه از این غریبی و غربتش بگن، تا خود آدم راهو نره متوجه نمیشه، داشتم فکر میکردم از عصر تا کی به عهدتون وفادار میمونین؟ تا کی من ساکن آبی گرام می مونم و وسط سختی ها گاهی گذرم می افته اینجا و دل خوش میکنم به اینکه توی خاطر دوستی هستم...نمی دونم، هیچ نمی دونم، ولی امیدوارم این دوستی به همین زلالی و پاکی باقی بمونه و خراب نشه....

ممنونم از تبریکتون....چسبید بهم، سومین تبریک تولدم متعلق به شما بود و خوشحالم توی ذهن کسی هستم این همه دور، این همه ناشناخته، این همه گمنام...و چقدر خوشحالترم از اینکه این همه دورم، این همه ناشناخته ام، این همه گمنامم، ولی هستم...و چقدر مثل همیشه ، به جانم نفوذ کرد این شعر

علیرضا پنج‌شنبه 15 خرداد 1399 ساعت 20:40

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد

خورشید از گوشه قلب شما طلوع میکنه، در بند چراغ های یه شهر نباشید

قشنگ گفتین...خورشید طلوع میکنه...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.