This is life.

برف میاد، ایمیل استاد بالقوه ی محبوبم میرسه دستم، میگه گرنت گرفته، و باید بارو بندیلمو جمع کنمو آماده ی رفتن بشم، خواهرک توی مصاحبه قبول شده و حتی داره برمیگرده وطن با دختره تیلش، و تو، و تو، و تو رسیده باشی همین حوالی... قشنگ بشه زندگی تو چشم به هم زدنی..درست مثل این چند خط.


پ.ن: سر گذاشتم روی نرده های فلزی روبروی ضریح...خجالت میکشم به سبز ضریحتون نگاه کنم، به جاش زل زدم به سبز فرش زیر پای زائراتون....ته قلبم صدایی میگه: شدنیه... بسپار به حسینم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.