سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات...


دراز کشیدم توی تخت، روبروی پنجره و نگاهم خیره به آبی آسمانت، فکرا و تصاویر بی اندازه از جلو چشام رد میشن، آروم از ذهنم میگذره، یه نشونه، فقط یه نشونه بفرست که هنوز دوستم داری...و ناگهان نزدیک به ده پرنده از روبروی پنجره میگذرن...و چه کسی جز من توی صبح جمعه ی یک پاییز از دیدن این صحنه لبخند به لبش میاد....ممنونم یا رفیق من لا رفیق له...ممنونم بزرگ...ممنونم.


پ.ن: دست او بالای همه ی دست هاست...



نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا شنبه 5 آبان 1397 ساعت 12:04 http://sowdaa.blogsky.com/

پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی
کاش بر این دامگهم هیچ نبودی گذری

تنها کاری که ازم برمیاد اینه که برم اصل شعرو کامل بخونم و سراسر ذوق بشم...هزارباره ممنونم.

Reza جمعه 27 مهر 1397 ساعت 07:04 http://rezacplus.blogsky.com

یدالله فوق ایدیهم

یدالله فوق ایدیهم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.