شد یک و بیست و یک دقیقه...

ساعت یک و شش دقیقست

ساعت یک و ده دقیقست

توی فاصله ی همین چهار دقیقه از تلخ ترین جملاتی که مدت های طولانیه تو ذهن و وجودم میگذره نوشتم و به شما و آبی گرام و هیچ کس دیگه ای فکر نکردم....توی دقیقه ی آخر این چهاردقیقه، صورتتون رو وقت خوندن این تلخی ها تو ذهنم تصور کردم، و بدون مکث همه چیو پاک کردم...حق شما و آبی گرام نیست که شریک تلخی های خیلی تاریک وجودم باشین...حق شاید خیلی خیلی بعدهای تیله م...نیست که این اندازه سیاهی وجود خالش رو ببینه، این سیاهی حتی حق بچه های خانه علمم هم نیست که شایدروزگاری گذرشون به نوشته های خاله ی همیشه خندانشون برسه...حق هیچ کس نیست...


خوب باشین...باشه؟


پ.ن: شما خیلی ماهین، میشه رو زخمای هممون، مرهم نور بذارین؟

نظرات 7 + ارسال نظر
علیرضا شنبه 28 تیر 1399 ساعت 00:53

هوم

هوم

علیرضا جمعه 27 تیر 1399 ساعت 05:01

حالا جالبه بدونید که من اونقدرام از اینکه حالم خوب نیست ناراحت نیستم.
حس بدی ندارم.
احساس می کنم یه نوری توی این تاریکی نهفته اس.
یه نوعی از آگاهی مثلا.
یه جور احساس کشف.
چه بسا اشتباه کنم، ولی حسم اینه دیگه.

نمی خوام خیلی توی این موارد وارد بشم، ولی این چیزی که میگین نشونه ی محکم تریه برای من که باید تراپیتون رو ادامه بدین، من به نوع دیگه این چیزا رو تجربه کردم

علیرضا چهارشنبه 25 تیر 1399 ساعت 00:33

اگه بشه بهش نور بخشید.
اگه...

بودنتون قطعا ارزشمنده.

مشکل اینجاست که اصلا نمیدونم حال خوبی وجود داره یا نه؟
اگه وجود داره اصلا چی هست؟
چجوری بشم میتونم بگم حالم خوبه؟
چی حالمو خوب میکنه؟
فعلا مستاصلم در پیدا کردن جواب این سوالا.
واسه همینم میگم اصلا دنبال نور نمیگردم.
چون نمیدونم نور چیه اصلا.
نمیشناسمش.

آمد و رفت نفس پر بی‌سبب افتاده است
کیست تا فهمد که از بهر چه می‌کوشیم‌ ما؟
بیدل دهلوی

گاهی دلم میخواد خیلی بیش ازین بتونم کمک کنم، خیلی خیلی بیش ازین، ولی میدونم نمیتونم و بعید و دوره ازم این کمک، فقط دعاتون میکنم...و در کنارش اصرار میکنم تراپیتون رو ادامه بدین، سپردمتون به آبی بی کران زندگی

علیرضا دوشنبه 23 تیر 1399 ساعت 23:43

زندگی یه سیاه چاله بزرگ و عمیقه. نور خودش با پای خودش نمیاد. باید دنبالش بگردی و واسه پیدا کردنش تلاش کنی و بجنگی. شاید پیدا کردن هم نه، واسه ساختنش. نور رو باید ساخت، حتی تصور یا توهم نور. خلاصه یه جوری باید سر پا موند.

می نویسم - یا می نوشتم تا چند وقت پیش - تو یه دفترچه ای. ولی احساس میکنم جای اونا تو وبلاگ نیست. مخصوصا که فضای این نوشته های جدید خیلی فرق داره با اون چیزایی که قبلا نوشته شده اونجا.

فعلا که نرفتم دیگه، ولی میرم. مطمئنا ادامه خواهد داشت.

مگه حق شما هست که از تاریکی بخونین؟ اونم از تاریکی های بی نور.

معمولا خیلی به جزئیات دقت نمیکنم، فقط چون ساعت تو این پست خیلی برجسته بود برام جالب شد.

+ در هر آن کنج دلی که غم تو معتکف است
نیم شب تابش خورشید بر آن جا بزند
مولوی

اگه تاریکی ای باشه که بشه بهش نور بخشید، چرا نباید بخونم , و چرا حقم نباشه؟ اون چیزایی که من پاکشون کردم نه تصور نور و نه توهم نور روشون اثرگذار نبود...
مثل همیشه بدونین من هستم و هر کاری از دستم بربیاد انجام میدم...
وحشتناک ذوق میشم که اینطوری سر عهد شعر هستین...
شما که عهد شکن نیستین، کاش برای حال خوبتون عهد میبستین با دلتون....

در بازوان دوشنبه 23 تیر 1399 ساعت 18:17 https://im-safe-in-your-arms.blogsky.com

فاطمه جان حق توام نیست که اون تلخ ترین جمله ها رو با خودت مرور کنی. همین که نوشتی خوبه... حتی اگه بعدش پاک کنی.
نوشتن معجزه میکنه.

خوب باشی

درست میکی، که اگه پاک شدنی بود پاکشون می کردم خیلی وقت پیش، اما الان حداقل سبک تر شدم، ممنونم الهام جان

علیرضا یکشنبه 22 تیر 1399 ساعت 20:19

راستی یه چیزی.
اینکه اینجا ساعت ثبت این پست رو زده 3:51 یعنی یک و بیست و یک دقیقه شما میشه سه و پنجاه و یک دقیقه ما؟

اوهوم....دقیقا، خوب به جزئیات دقت میکنین...

علیرضا یکشنبه 22 تیر 1399 ساعت 20:17

الله نورالسماوات و الارض

خوبه که تاریکی ها رو هضم میکنین و ازش نور میارین بیرون.
خوبه که انقد پر از نور هستین که تاریکی و زشتی و سیاهی هم وقتی از وجود شما میگذره تبدیل به نور و زیبایی و روشنایی میشه.
کاش منم همینجوری بودم.

البته اگه منم مخاطبتون هستم، باید بگم از خوندن و شنیدن تاریکی های شما هیچ حس بدی نخواهم داشت، که شاید حتی خوشحالم بشم که محرم تاریکی هام. چون به نظرم شاید محرم روشنایی بودن خیلی کار بزرگی نباشه، نوبت به تاریکی که میرسه پیدا کردن محرم سخت میشه.

منم اگه حرف نزدم چون تاریکم، این روزا خیلی تاریکم و مشکل اینجاست که حتی دنبال روزنه نور هم نمیگردم. هیچوقت مبارز خوبی نبودم. همیشه غرق ترس و رخوت بودم. چقدم حسودیم میشه به شمایی که می جنگی و کلا به هر کی که می جنگه.
زندگی مبارزه کردنه و انگار من چیزی از زندگی نفهمیدم.

پ.ن.
پس این پرده ازرق صنمی مه رویی است
که ز نور رخش انجم همه زیور گیرند
مولوی

بعضی از تاریکی ها سیاه چاله ان، حق هیچ کس نیست درگیر این سیاه چاله ها بشه...وگرنه تاریکی که بعدش نور باشه و بعد دوباره تاریکی و دوباره نور و دوباره تاریکی...کی از آبی گرام و محرم هاش محرم تر....

داشتم فک میکردم چی شد که دیگه تو وبلاگتون ننوشتین؟

پیگیر تراپی رفتن هستین همچنان؟ شما هم بگین از تاریکی ها، از خیلی تاریکی ها...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.