به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد...

دیشب نشستم به مرور همین چند ماهی که اینجا ثبتشون کردم، واقعا آدمیزاد موجود عجیبیه، آرزوهاش گم میشه، هدفاش عوض می شه، فراموشی میگیره، دوست داشتنش دستخوش تغییر میشه، و بعد خودش فکر میکنه همون آدم قبله...

نامهربان اصرار میکنه...مدام اصرار میکنه به حرف زدن...و این به شدت منو ناراحت می کنه و عصبی...دوباره دارم شک میکنم، فعلا تنها جوابی که شنیده سکوت بوده...اما نمیدونم تا کی این سکوت محکم و پابرجا میمونه.

زنگ زدم به کوچک دور، تا صدامو شنید زد زیر گریه...نزدیک به چهار دقیقه هق هق کرد و در نهایت در جواب اصرار من که چرا گریه میکنی آخه،گفت: میخوامت...نمیدونم چرا ناخودآگاه لبخند زدم و توی سرم پیچید این اندازه از خواسته شدن رو قرار نیست هیچ زمان دیگه ای تجربه کنی  فاطمه...پس بچسبش...محکم بچسبش...کوچک دور هفت سالشه، تنها خواهرزاده دور دور دور.

یه استاد هلندی دیگه پروپوزال خواسته بود، واسش فرستادم، ایراد گرفت و ازم خواست دوباره ریوایز کنم...از یه دانشگاهیه که تو رشته ی من جز رنکای خیلی بالاست، همونطور که قبلا گفتم تصمیم گرفتم دیگه به هیچ کدوم امید نبندم...فقط تلاش کنم و امیدم به حضرت دوست باشه.


پ.ن: میاد اون روز که یه خبر عالی برسه بهم و اینجا ثبتش کنم...گر اعتماد بر الطاف کارساز کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.