فردا میرم پیش روانپزشک، بی اندازه نیاز دارم که با روح و روانم مهربونتر باشم و پرونده چندین ماجرا از کودکی تا امروز رو برای همیشه ببندم.
دوباره این روزا یاد گل پنبه جان زندگیمم....نه سال گذشت...چه جوری دووم آوردم نه سال نبودنش رو؟ آدمی به طور موذیانه ای قویه...حتی اون زمانی که فکر می کنه ضعیفه هم قویه...
پ.ن: فاستجب...فاستجب...فاستجب...
دیشب یه شعری می خوندم، قسمت شما هم شد:
اگر جز تو سری دارم، سزاوار سرِ دارم
وگر جز دامنت گیرم بریده باد این دستم...
پ.ن: ادعونی... ادعونی... ادعونی...
سخته، خیلی سخته...وقتایی که حس میکنی اونم نمیشنوه...و همزمان یقین داری، اگه کسی هست که بشنوه...فقط و فقط خودشه...
وگر جز دامنت گیرم...ممنونم که یادم میارین