سال هفتاد...اصفهان

رفتم اصفهان برای طراحی اون پروژه مسکونی، فعلا هنوز چندان راضی نیستم از طرحم، ولی خب دارم خیالپردازی میکنم در موردش

 روز دوم توی اصفهان بالاخره میل ادیتور اومد و مقاله اکسپت شد...واقعا ممنونم ازت بزرگ...من تنها و سخت این راه رو اومدم و تو توی لحظه به لحظم بودی.


بعد از اینکه نتیجه مقاله رو به مرد عزیز زندگیم گفتم بهم گفت بشین باهات حرف دارم...بعد از کمی درددل، وصیت نامه ای که قبل از عمل جراحی آخر نوشته بود رو داد دستم تا بخونم...تو اون لحظه فقط بغض کردم و گفتم نمیخوام ببینم، اصرار کرد و یه نگاه کوتاه انداختم، بخش زیادی از اموالش رو به اسم فرزندان خواهر و برادر کرده بود، بدون هیچ سهمی برای تنها فرزند خودش و من تلخ شدم و تلخ هستم بعد از گذشت این چند روز.


روز سوم رفتیم سر قبر علامه مجلسی، قبلش از حاجت گرفتن از علامه برام گفت وبعد ازون برای اولین بار در طول عمر معمار بودنم مسجد جامع اصفهان رو دیدم و چقدر حس کردن اون فضا و عظمتش برام لذت بخش بود...قطعا بارها و بارها باید برگردم به اون فضا و مسخ سکوتی که توی سلول های خاکستریم تزریق میشه بشم.


پ.ن: بزرگ من...بزرگ من...بزرگ من....دستم رو بگیر...هوای نفسم رو دور کن به سال نوری...عاقبت به خیرم کن...و منتظرم همچنان... 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.