خبر شوکه کننده دو و نیم نیمه شب

شاید دیگه ننویسم اینجا، شاید کوچ کنم یه جای دیگه، شاید هم مطالبم رو رمزدار کنم...هر چی بشه علیرضا و الهام عزیزم، بی خبر نمیذارمتون.


اینکه حس میکنم داری اینجا رو میخونی، فقط غمگینم میکنه...دیگه آدم قابل اعتمادی نیستی آقای همساده.


فعلا باید از غم دیشب بگذرم...نذاری بیشتر از سه روز بشه فاطمه ها...


پ.ن: و کی جز تو رنج دیشب تا امروزم رو دید؟...ممنون از نوازش ها


بعد نوشت: مرور اینجا...اولین پستم که از استاد آلمانی گفتم، همین استادی که الان دارم باهاش کار میکنم، مرور دوست داشتن نامهربان، مرور مهاجرتم، مرور دوستیم با میم، مرور بزرگ شدن تیله، مرور تولد تیله دوم، مرور طراحی و ساخت اردیبهشت...سخته دل کندن...مخصوصا تو پاییز...مخصوصا وقتی شجریان گوش میدی...مخصوصا حالا که از دیشب صدای بارون پشت پنجره میاد...مخصوصا حالا که از دوست داشتن ناامیدم...

نظرات 5 + ارسال نظر
در بازوان شنبه 15 آبان 1400 ساعت 02:39

من چه خوشحالم از اینکه یه روز پیدات کردم فاطمه جان. هم شما و هم علیرضا

خوشحالم که سمانه رو هم شناختم

علیرضا بهترینِ بهترینِ بهترین دوستاست....و تو با اون ادبیات و دنیای کلمه های قشنگ و روح لطیفت... من چه خوشبختم که شما دوتا خیلیییییی قشنگ رو تو این دنیای به این زشتی، پیدا کردم

علیرضا جمعه 14 آبان 1400 ساعت 02:20

هر که او از هم‌زبانی شد جدا
بی‌زبان شد گرچه دارد صد نوا
چون که گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زآن پس ز بلبل سر گذشت
مولوی

رفتن ها، هجران ها، فراق ها و ...
تموم نمیشن که نمیشن. انگار تنها چیز اصیل توی این دنیا همین رفتن و فراقه. فراقی که بعدش: نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت.

اینجا رو حذف نکن، کلی مطلب به درد بخور توش هست. حداکثر غیرفعالش کن تا مطالب و نظرهات بمونه سر جاش.

فقط موندم از این به بعد کجا باید به الهام بگم که: "لعنتی چرا انقد خوب می نویسی آخه؟ فقط دوز نوستالژیت زیادی بالاست که من نمی پسندم."

اما این که شما رو خوب یاد گرفتم یا نگرفتم، مستلزم یه امتحانه. امتحان سختی که شاید الان وقتش باشه و شایدم یه وقت دیگه. هرچی که هست سخته. سخته و خیلی هم پیچیده، پیچیده تر از گفتن یه آیه که دوستش داری. تا ببینیم ...

من اینجا رو نمیبندم...و تو همچنان به الهام بگو که چقدر معرکه مینویسه...

علیرضا چهارشنبه 12 آبان 1400 ساعت 07:36

قد نرى تقّلب وجهک فی السّماء

علیرضای عزیز....چه خوب من رو یاد گرفتی...چهار سال نوشتن توی اینجا با وجود اینکه مثل همیشه بازم خودم رو بارها و بارها سانسور کردم...اما تو من رو خوب یاد گرفتی...ممنون رفیق عزیز و نادیده...ممنونم برای همه چیز

در بازوان چهارشنبه 12 آبان 1400 ساعت 00:25

سلام فاطمه جانم
چقدر عجیبه که وقتی روی وبلاگ هامون یه بند انگشت خاک گرفته بازم یه کسایی پیدامون کنن

اگه ما رو نبری هم ما خودمون دنبالت میایم

سلام الهام جانم...تو خیلی شبیه اون دوستمی که قبلا ازش گفته بودم، حتی الان به جای الهام جانم، اومدم بگم سماانه جانم...کلمه هاتون...آخ از کلمه هاتون...با هم میریم...شاید هم نرفتیم...هنوز دلم به رفتن از اینجا راضی نشده...

مخاطب سه‌شنبه 11 آبان 1400 ساعت 22:05

وبلاگت رو میخونم و برام جالبه که به عنوان مخاطب اشخاص خاصی رو در نظر میگیری در حالی که کسایی هستن که میبینن و میخونن اما حرف نمیزنن، اینو در نظر داشته باش همیشه
قبل از خداحافظی از خواننده های وبلاگت بخواه حضور بزنن قطعا برای ادامه دادن تشویق میشی

توان پاسخ دادن به این حرف ها رو ندارم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.