Fernweh

امروز کانی از کودکی همسرش گفت که توی بچگی پدر و مادرش دیگه نخواستنش و اون با مادربزرگش زندگی کرده تا یازده سالگی و بعد ازون پیش عمش زندگی کرده...نمیدونم چی شد ولی برای اولین بار از این گفتم که از ده تا بیست و یک سالگی با گل پنبه جان زندگی کردم...سکوت کردن همشون...


 پنجشنبست و به تو فکر میکنم...ده سال گذشت یعنی؟ ده ساله ندیدمت؟ ده سال نزدیک تر شدیم؟...


فاطمه...حواست هست؟


ازشون کلمه هایی که توی فارسی براشون هیچ معادلی نداریم یاد گرفتم...مثلا کلمه ای هست که مخالف  homesicknessهست...Fernweh یعنی اشتیاق شدید برای ترک روابط , مکان های آشنا و کشف سرزمین های جدید...غم انگیزانه وصف حال این روزای مردم ایران...


پ.ن: گاهی فک میکنم چقدر ناسپاس بودم همیشه...چقدر ناسپاسم هنوز هم...ببخش.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.