شادی چرا رمیده...آتش چرا فسرده

روی تخت کنار پنجره اتاق مهمان نشستم...کاغذ پوستی ها روبرو م...اتودی که از سال اول دانشجویی، نزدیک به دوازده سال، دارمش توی دستمه....طرح خانه ی سپید رو میزنم...همایون داره میخونه رفت آن سوارو با خود یک تار مو نبرده... کاش میتونستم این لحظه رو تا ابد کش بدم...ای وجه از تنهایی رو، این وجه از وجودم رو....


پ.ن: آینده نزدیک متزلزل و لرزانه...توی هاله ی غبار گم و ناپیدا...اما من شما رو دارم آبی ابدی....

نظرات 3 + ارسال نظر
علیرضا یکشنبه 16 تیر 1398 ساعت 09:25 http://sowdaa.blogsky.com/

بله...
حس شعف و وقتی عمیق تر میشم حیرت پر رنگ تر میشه...
چون مدت زیادی از آخرین نوشته می گذره خود به خود نظرات بسته میشه...
و اینکه می تونید پیغام بذارید برام...
رو اسم نویسنده یا همون سودا که کلیک کنید و پروفایلم که بیاد سمت چپ یه قسمتی هست، تماس با من، از اونجا می تونید پیام بذارید و هرکدوم از کامنتام رو هم که دوس نداشتید همه ببینن تایید نکنید...
مثلا همین کامنت...

احتمالا برمی گرده به محدودیتای گوشیم، ولی همچنان نتونستم پیام بذارم واستون...راستی کیفور شدم باز هم...من چه گویم ...یک رگم هوشیار نیست

علیرضا جمعه 14 تیر 1398 ساعت 03:45

آره خوبه، خوبه و برای من بیشتر عجیبه...
در ظاهر این همه فاصله فیزیکی، فاصله اعتقادی و مذهبی...
عجیبه که یه چیزی هست بین بعضی از آدما که تمام این فاصله ها رو به سخره می گیره و به ظاهر غریبه هایی که انگار جزئی از وجود خودتن بس که بهت نزدیکن...
یه چیزی مثل یه مبدا مشترک، یه اصالت مشترک، نمیدونم چی ولی یه چیز مشترک یه جایی باید وجود داشته باشه...

جان من جان تو جانت جان من
هیچ دیده استی دو جان در یک بدن؟

و عجیب تر اینکه با وجود همین اشتراک بازم نهایتا همه ما غرق تنهایی خودمونیم...

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

و من در حیرتم از انسان، از این پارادوکس اندوهناک و غریب...

اینکه تو این دنیای شلوغ، یکی با این میزان از تفاوت، احساس نزدیک بودن داره بهت، یه حس شعف داره، نه؟ واسه من که اینطوره...
معتقدم ذات آدمها تنهاست...
خواستم این کامنتو برای خودم نگه دارم، ولی نظرات وبلاگتون بسته بود، و مجبور شدم همینجا جواب بدم.
مثل همیشه...ممنونم برا شعرها...که عجیب وصف حالن

علیرضا چهارشنبه 12 تیر 1398 ساعت 08:52 http://sowdaa.blogsky.com/

هر روز میام چشم به چشم واژه هاتون میشم، نگاه کرختی بینمون رد و بدل میشه، بعد چند دقیقه واژه ها سرشون رو میندازن پایین، منم میذارم و میرم...
میام که حرف بزنم اما سکوت تسخیرم کرده...
البته من آدمی نیستم که به این راحتی پا بذارم رو عهدی که بستم، رو قولی که دادم، یه بیت شعری که قول داده بودم رو مینویسم کنار واژه هاتون و سرمو میندازم پایین و میرم...

ما را ز درد عشق تو با کس حدیث نیست
هم پیش یار گفته شود ماجرای یار

خوبه که خواننده ی این کلمه هایین، ازینکه یه نفر که این اندازه غریب و دوره با من و کلمه هام، خواننده این کلمه هاست خوشحالم، خوشحالم که مثل شمایی شاید درک کنه من رو....آدمی چی میخواد تو این دنیا مگه؟غیر از درک شدن غریب ترین و مخفی ترین حس هاش

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.