Sheer relief

این روزها مود ثابتی ندارم، گذار از غم به شادی و از شادی به غم به چشم بر هم زدنی اتفاق می افته...اما توی تاریخ که نگاه میکنم، شکلی از مود غمگینم رو همیشه با خود داشته ام...آن شکل غمگین، ساکت، نگاه به روی زمین که توی مکث هایی طولانی خیره به آسمان میشود، حتی توی شش سالگی و دوران مهد هم این مود غمگین رو با خودم داشته ام....توی دوران ارشد، قبل از اینکه سین به خاطر همگروه بودن با نامهربان ازم بیزار بشه، بهم میگفت عجیبی تو، تنها کسی که توی کلاس طرح یه گوشه میشینه و هشت ساعت تمام با کسی حرف نمیزنه، به هیچ کس نگاه نمیکنه و غرق کاغذاش میشه، تویی...توی دوران کارشناسی هم استاد شین همین رو بهم میگفت، یه روز که به خاطر سرماخوردگی کلاس طرح رو نرفته بودم، جلسه ی بعد بهم گفت: عجیب جای خالی سکوتت و حضور بی توجهت به بقیه ی آدمها گوشه ی کلاس رو به دیوار، توی این کلاس حس میشه...وقتی اون مود غمگین ساکتم میاد سراغم، میتونم ساعت های طولانی یه گوشه بنشینم، غرق کاغذها و یا هر چیز غیر انسانی بشم و فکر کنم و فکر...

سال پیش کنار خاک سرد گل پنبه جان، معلم پنجم دبستانم رو دیدم، خندید بهمو گفت فاطمه تو هنوزم همون دخترک پنجم دبستانی که وقت حل مساله های ریاضی چشماش برق می زنه...از معدود وقتایی که از ته دل ذوق میشم و چشام برق میزنه زمانیه که چیزی رو فهمیدم و کشف کردم...حالا خواه مساله ی ریاضی باشه، خواه فهمیدن حس ناب یه شعر، خواه درک ذکاوت و خلاقیت یک معمار و خواه فهم داستان عجیب یک بنا....

این روزها وقتی توی این تنهایی و انزوا و سختی، به فهم و کشف و خوانش جدیدی از معماری میرسم، جای خالی کسی رو حس میکنم که برق چشمام و ذوق ته دلم رو باهاش قسمت کنم...


پ.ن: میدونم روزای بی شماری ناسپاس میشم...اما اون لحظاتی که شکرگذارم، بی نهایت بار به پای زندگیم بنویسشون...مثل امشب...

نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا دوشنبه 29 اردیبهشت 1399 ساعت 03:28

شدنش که شده، ولی یه جوری بوده که خودم متوجه بودم که تکراریه و عمدا نوشتم.
تقریبا حواسم هست که تکراری ننویسم.

نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم

هر از چند گاه دلم میخواد تشکر کنم که هستین، تقریبا دو ساله هستین و شکر که هستین

علیرضا چهارشنبه 24 اردیبهشت 1399 ساعت 19:53

چقد چسبید این حرفا.
غیر از برق چشم موقع حل مساله ریاضی، بقیه شو تا حد زیادی تجربه کردم.

زان یار دلنوازم شکری است با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

یه چیز جالب...نشده بیت شعر تکراری برام بنویسین...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.