نزدیک به سومین ماه...

امروز روزه گرفتم، نزدیک 17 ساعت...همه روز رو خوابیدم، الان تازه نشستم پای کار کردن، حسابی سرم شلوغ شده، مقاله ای که با استاد عزیزم کار کردم، پذیرش نصف و نیمه گرفته و الان باید اصلاح نهایی بشه، استاد اینجا هم همین امروز بهم گفت باید تو اسکالرشیپ دانشگاه شرکت کنم و یه ماهی که وقت دارم تا دد لاین، باید پروژم رو تغییر بدم، چندان نمیدونم اوضاع به چه صورت قراره پیش بره، ولی سعی میکنم محکم بمونم و فقط تمرکزم رو بذارم رو درسم...گرچه خیلی وقتا گم میشم تو گذشته


تقصیر این آهنگاست که گوش میدم، که باور میکنم گذشته عاشق بودم، و گرنه کجای ارتباطم شبیه عشق و عاشقی بود، حتی حاضر نشد بیاد یه بار ببینتم...در نهایت هم خودش از detachment گفت....بس کن فاطمه...


باید برم بیرون، درختای اینجا پر از شکوفه شده...و متاسفانه من خودم رو به خاطر قرنطینه حبس کردم، انگار دنبال بهانه بودم که منزوی تر بشم...


دارم چرند میگم، ذهنم خیلی پره، فقط خواستم کمی سبک بشه تا با خیال راحت تر روی مقالم کار کنم...


ساعت 1.40 دقیقه نوشت: دلم تنگه براتون گل پنبه جانم...میدونم ازم ناراحتین، میدونم ازم عصبانی هستین، میدونم دیگه اون نوه ی پاک و معصوم نیستم، اما دلتنگتونم...


پ.ن: شما هستی...همین عالمی رو بس...