two green friends

امروز هان برام یه گلدان آورد...دختر مهربونیه، 22 سالشه، هشت سال از من کوچیکتره! هیچوقت فکر نمیکردم با یک 22 ساله بتونم این شکل از دوستی رو داشته باشم...شاید چون پدر و مادرش از هم جدا شدن و بعد هم از خونه بیرونش کردن به نوعی، زیادی زود بزرگ شده و قد سی ساله ها می فهمه...من رو با فرهنگ این کشور آشنا کرده...تنها کسی که توی قرنطینه دیدمش از نزدیک بارها و بارها...دختر دوست داشتنی...من هم براش از ایران و فرهنگ ایرانی میگم...از قسمت های خوبمون البته...براش حلوا درست کردم و کلی دوست داشت، دفعه بعد قرار شد قیمه بادمجون درست کنم به ورژن گیاهی...حالا با گلدان هان دو تا دوست سبز روی میز اتاقم جا خوش کردن...اولی رو خودم خریدم برای نوروزم...


منتظر فیدبک استادم هستم روی پروپوزال...همچنان از برنامه چند ماه پیش رو بی خبرم و حتی دلم نمیخواد بهش فکر کنم، فعلا همه ی تمرکزمو گذاشتم روی پروپوزالم....


پ.ن: و دعای آنکس که با تو راز گوید مستجاب است....


نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت 04:30

ترس، اضطراب، آشفتگی و پریشانی...
می ترسم، خیلی میترسم، از همه چی، از صدای گربه های دوست داشتنی توی کوچه بگیر تا صدای اذان و موتور تو خیابون و باد و راه رفتن مردم تو راه پله ها. از سایه و نور میترسم. با چراغ روشن میخوابم. با خودم میگم کاش تنها نبودم. کاش یکی تو این خونه بود، ولی نه، از اونم میترسم.
مضطربم، مدام دلم شور میزنه، انگار منتظر یه خبر بدم، با هر تماس و پیامی قلبم چند ثانیه نمیزنه تا ببینم آیا خبر بده رسید یا نه، نمیدونم چی هست، ولی میدونم همین روزا باید برسه. سخته منتظر خبری باشی که میدونی بده.
پریشون و آشفته ام، فکرم یه جا جمع نمیشه. حس میکنم سلولای خاکستری مغزم گله به گله ساز جدایی طلبی کوک کردن و هرکی میخواد بری پی خودش، نمیتونم تمرکز داشته باشم. نمیتونم تصمیم بگیرم چیکار کنم، نمیفهمم چی درسته چی غلطه، شایدم میفهمما، ولی تعهدی به انتخاب راه درست ندارم.
جسم و روح بیمار و دردمند.
چیکار کنم با این جسم و روح بیمار؟
باز برگشتم به دوره ای که صداهای عجیبی میشنوم که کسی نشنیده، چیزایی میبینم که کسی ندیده. باتری ساعت دیواری رو درآوردم که کنتور نندازه. صدای عقربه اش مثل پتک میخوره تو سرم.
داروهامم که میخورم، یکم آرومتر میشم ولی خیالاتی میشم. همه چیز ترسناکتر به نظر میرسه، همین گوشی که دستمه اندازه ده تا آجر وزن داره.
کابوسا و خوابای آشفته به مرز بحران رسیده.
اوضاع جسمیم هم تعریفی نداره.

یه دنیا حرف تو دلم دارم که راه اشتباهی میرن، جای اینکه از لب بیان بیرون از چشم میان، اشک میشن و میان.

متاسفم براتون که از دوست هم شانس نیاوردین، یه آدم غر غروی ترسو.
این حرفا خیمه زده بود رو گلوم و نمیذاشت نفس بکشم.
نیاز داشتم بگم.
دوستتون علاوه بر ترسو و غرغرو بودن، خیلی هم تنهاست.
عذر میخوام که این حجم از مهمل ریختم رو سر پر دردسرتون.
انتظار دوایی هم نیست برای این درد.
همین که هستین خوبه، تسکینه.

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن

کاش اون دوای ازلی بیاد، خودش با پای خودش بیاد...

تنها چیزی که بنظرم میاد اینه که نیاز به کمک دارین و نمیتونین تنهایی از عهدش بربیاین، من شناخت چندانی از روحیاتتون ندارم، ولی اینو حس کردم که مغرور هستین، از اطرافیان یا دوستان نزدیکتون کمک بخواین، تنهایی سخته، تنهایی توی هر شرایطی سخته، خواهش میکنم از یه نفر کمک بخواین

در مورد دوستی و مابقی ماجراها حرفی نزنین، این روزا عجیبه، روزایی که به تنهایی خیلیا دامن زده، بدونین ازین نظر تنها نیستین، و من هر ساپورتی که بتونم تو قالب این کلمه ها داشته باشم دریغ نمیکنم

کاش به روانشناس مراجعه میکردین، کسی که باهاش راحت باشین و وارد باشه به کارش

دوباره میگم، تنها نمونین این روزا رو و امیدوارم آبی بیکران زندگیم گره زندگیتونو باز کنه

علیرضا شنبه 20 اردیبهشت 1399 ساعت 03:49

اول پ.ن
پ.ن. بهش میگن سنت الهی، اگه فرض کنیم قابل تخطئه نیست، پس شما راز نگفتین. شما هم که دروغ نمیگین، پس راز گفتین. پس اشکالی وارد شده به سنت الهی.
ولی اصل موضوع منم که نخواستم. همین.

چهل روز شد
خطا کردم، نه اونقدری که برگردم به تاریکی پشت سرم. فعلا دارم با تاریکی جلوی راهم سر و کله می زنم. همه جا تاریکه و داره منو می بلعه.
فرق زیادی با 40 روز قبل ندارم
به خاطر لغزش هاییه که کردم، اگرچه اونقدی نبود که به کل نابودم کنه ولی روند بهبودی رو کند و سخت کرده. نمیدونم آخرش چی میشه. فقط میدونم شرایط سختیه.
و اینکه نمیدونم تکلیف نذر چیه تو این وضعیت.
ولی به حرف من گوش بدین:

سی پاره به کف در چله شدی
سی پاره منم، ترک چله کن

از اینکه به قول خودتون خطا کردین هیچ خوشحال نیستم، اما ازینکه حقیقتو بهم گفتین خوشحالم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.