تولدها...

امشب دوباره بردیمش روانشناس...به روانشناس گفته از اون روز نکشیده دیگه و یه کار جدید پیدا کرده...آبدارچی یه شرکت....روانشناس گفت دو هفته بهش مهلت بدین...اگه سر این کار موند و تو این دو هفته نکشید و قرصاشو مرتب خورد جای امیدواریه...


امروز تولدش بود....پارسال تو روز تولدش بهم گفت فک کن تو یه کشوری...میخوام فتحت کنم...و من سر همین جمله باهاش دعوا کردم و یه ماه حرف نزدم...میدونم خودخواه بودم...ولی همون روزا تصمیم گرفتم سال بعد این رفتارمو به هر شکلی که شده جبران کنم، حتی اگه باهاش حرف نمی زدم...برای همین دیشب یه تبریک رسمی فرستادم. همین...


پ.ن: تو با منی...هر جا که باشم...تو توی قلب من هستی تا ابد...آبی بی کران زندگیم...و برای هزارمین بار...شکر شکر شکر که دارمت.

نظرات 1 + ارسال نظر
علیرضا یکشنبه 28 بهمن 1397 ساعت 08:56 http://sowdaa.blogsky.com/

خیلی با خودم کلنجار رفتم، نتونستم خودمو راضی کنم قولی که دادم رو با یه بیت تلخ ادا کنم، تلخ مثل بند اول این نوشته... به جاش اینو انتخاب کردم:

هر روز بامداد به آیینِ دلبری
ای جانِ جانِ جان به من آیی و دل بری

فتح یه کشور... خیلی جنگ طلبانه اس...
اگه به من بود می گفتم تو یه دریایی که میخوام خودمو تسلیم امواجش کنم و غرق شم توش، بدون اینکه چیزی بفهمم...

باید بارها از روی این جمله بنویسم...فتح یه کشور...خیلی جنگ طلبانه اس....متاسفانه که گاهی آدم کور میشه و یا خودش رو به کوری میزنه...شبیه من...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.