بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند...

اتفاقات با سرعت عجیبی رد حال افتادنه این حوالی...برای مدت حدود نه ماه، همه چیز روی دور کند و بسیار آرومی بود...اما حالا همه چیز به نحو عجیب و غیر قابل باوری در حال تغییره.


پ.ن: هر جا که احساس خطر می کنم، احساس ترس، احساس تکرار روزایی که گذشت....دستم رو میذارم رو قلبم و میگم افوض امری الی الله، ان الله بصیر بالعباد...

دعا....

نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا دوشنبه 8 بهمن 1397 ساعت 09:52 http://sowdaa.blogsky.com/

خب من فکر میکنم حافظم آدمه دیگه، با همه بدحالیا و خوشحالیای من و شما، فرقش اینه که اون میتونست همه این احساسات رو تبدیل به شعر کنه...
سعدی که عجیب تره... تو غزلیاتش یه عاشقه، تو قصایدش مدح خلق الله رو میگه... تو بوستان یه واعظ منبریه، تو گلستان میشینه نصیحتت میکنه و حتی تو هزلیاتش که می بینیم شیطون و یه کمی بی ادب میشه!!

حافظم آدم دیگه....سعدی دیگه ته آدماست اینطور که پیداست، شیطنت و بی ادبی هم پس داره...عجب

علیرضا شنبه 6 بهمن 1397 ساعت 12:35 http://sowdaa.blogsky.com/

دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمری است که عمرم همه در کار دعا رفت...

دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت...
چی میشه که حافظ یه جا این همه از امید میگه و یه جا این همه از ناامیدی...عجیبن این فاصله ی مابین شعرا...البته که من تو این زمینه هیچ ادعایی ندارم و صرفا حسمو گفتم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.