نگارش روزها

دوز اول واکسن رو زدم، مدرنا...ولی نمیتونم خوشحال باشم...تا وقتی ایران تو اون وضعیته، نمیتونم خوشحال باشم....

یه روز با پ و دو تا دوست آلمانیش رفتیم هایکینگ...برای اولین بار بعد از هشت ماه از شهر خارج شدم و یه جورایی از خونم خارج شدم....خوب بود، یکی از دوستای آلمانیش خیلیییی پسر خوبیه و اصلا شبیه آلمانیا نیست!

فردا اولین کنفرانسمو شرکت میکنم، آمریکاست...امیدوارم فرصتای خوبی رو به روم باز کنه و با آدمایی آشنا بشم که بهم انگیزه بدن برای پیشرفت...

رفتم رجیستر کردم دکتر و قرصامو دوباره گرفتم!! چند روز اول اصلا بهم نساخت، اما نرم نرمک دوباره دارم حس میکنم که رو به بهبودم...

با میم بیشتر رفاقت میکنم...خیلی بامعرفته اما بهش گفتم که روی من حساب نکنه برای دوست دختر و ....فعلا که رفتارش بیشتر رفاقت گون بوده...


بعدنوشت: ظهری استادم پیام داد تولدت مبارک! با چشمای گرد نگاه کردم به پیامش و بعد یادم اومدم که امروز تولد شناسنامه ایم هست! دیدم جای توضیح نداره که بگم تولد واقعیم متفاوته، ازش تشکر کردمف بعد پیام داد که دور و برت دوستات هستن؟! داشتم با میم حرف میزدم و جواب ندادم، در نهایت تماس گرفت که مطمئن باشه تنها نیستم! و منم گفتم آره یه ساعت دیگه خونه ی دوستام دعوتم!!!! حالا باید عکس تولد گیر بیارم که نشونش بدم! برای سال های بعد هم ازین قراره گویا....


پ.ن: بزرگ عزیز زندگیم....

نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا دوشنبه 24 خرداد 1400 ساعت 01:40

آره، موافقم.
اما خب اینطور هم نیست که بخوام چیزی رو پنهان کنم.
حتی خیلی وقتا دلم می خواد حرف بزنم، ولی نمیاد که نمیاد.
امیدوارم درست بشمِ

می فهمم...خوب میفهمم و احترام میذارم

علیرضا چهارشنبه 19 خرداد 1400 ساعت 00:36

نمی دونم چرا حرفم نمیاد.
هر روز میام یه چیزی بگم و نمیگم و میرم.

آن کس که تو را دارد از عیش چه کم دارد؟
وان کس که تو را بیند ای ماه چه غم دارد؟
مولوی

حال زندگی خوبه؟

گاهی فک میکنم من و الهام، کتاب های باز شده ایم اینجا،اگرچه نه صددرصد...ولی حداقل 50 درصد اما تو نه (دلم خواست دیگه تو بگم)
امیدوارم روزگار طوری باشه که بیشتر بخوای بنویسی.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.