امروز رفتم به یه کلینیک برای فضاهای مربوط به پروژم، از شب قبل استرس داشتم که برخورد پزشکی که باهاش قرار ملاقات گذاشتم چه جوریه، تا ساعت سه خوابمنبرد و صبح زود بیدار شدم، چون کلینیک یه کم دور بود...پزشک فوق العاده ای بود و چقدر از پروژه خوشش اومد و چه اندازه شیفته معماری ایران بود، از قبل اسمم رو سرچ کرده بود و در موردم میدونست، بهشگفتم نگران بودم که تو این موقعیت نتونم وقتملاقات بگیرم، گفت اتفاقا رئیس بیمارستان موافق نبوده تو این شرایط کووید بیای، ولی من باهاش صحبت کردم که امروز تعطیله و خیلی بیمار ندارم و خودم همه جا همراهیت میکنم....از برخورد مردم پرسید و از اینکه چطوری گذرمبه اینجا افتاده...بی اندازه روزم رو ساخت برخورد مهربان و صمیمیش....و در نهایت تاکید کرد نتیجه ی کار رو باهاش شریک بشم و به امید روزی که توی ایران من میزبانش باشم...ذوقم از این ملاقات بیش از اینها بود اما خستم برای جزئیات و مفصل گویی ازش...در نهایت چشمهام که یه ماهی میشد کدر بودن، پر شدن از برق شادی
پ.ن: آهنگ هام رو میشنوم توی پیاده روی ها و به داشتنت می بالم...
خوش به حال من که انقدر با لطف و محبت میخونیم
منم اهلی آرامش آبیگرام شدم
و خوشا به حال من و آبیگرام با هم...حالا دو تا دوست داریم...
سلام فاطمه جان
بعد از اون استرس شبانه چه چسبیده این برخورد قشنگ
امیدوارم همیشه اینجور آدما سرراهت قرار بگیرن و کدر نشی هیچ وقت
میدونی با خوندن نوشته هات یه حس لطیف خنک میدوه زیر پوستم؟برقرار باشی دختر و همیشه با روزمره هات قند توی دلمون آب کنی