که اگر نبود لطف تو....

روز اول یه ساعت توی بارون با حدود 48 کیلو بار تو خیابونای اینجا گم شدم....تصور کنین یه دختر با یه کوله هشت کیلویی رو دوشم و دو تا چمدون بزرگ تو دستام...که به سختی روی زمین گل آلود اینجا راه می رفتم، دسترسی به اینترنت نداشتم و نقشه مسیر رو هم بلد نبودم، حتی توی خیابون کسی نبود که ازش بپرسم کدوم سمتی برم، در واقع به خاطر راهسازی خیابون کنار خونم رو بسته بودن و از بدشانسی من مجبور شدم یه ایستگاه زودتر پیاده بشم...و خلاصه همه چیز دست به دست هم داد تا یه ساعت به شکل ناخوشایندی بگذره....تو اون یه ساعت دو بار خواستم بزنم زیر گریه!!! ولی به خودم گفتم حق نداری گریه کنی و نباید اجازه بدی روز اولت با اشک و آه گره بخوره....به هر سختی بود رسیدم به خونه...دو ساعت وقت داشتم تا مسئول ساختمان بیاد و کلیدو بهم تحویل بده، واسه همین نشستم توی لابی، اول از همه یه مرد اندونزیایی اومد جلو و باهام صحبت کرد، بعد هم بهم یه بسته نون با کاهو داد و گفت ما یکشنبه ها اینجا مواد غذایی مجانی میدیم و میتونی بیای بگیری، بعد هم عجیب ترین اتفاق افتاد، یه پسر مراکشی اومد کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن و بعد چند تا جمله گفت ازت خوشم اومده!!!! من با چشای گرد شده نگاش کردم و گفتم من واقعا انتظار نداشتم تو اولین روزی که میرسم اینجا همچین مکالمه ای داشته باشم...بلند زد زیر خنده و گفت خیلی خوش شانسی...بعد هم گفت من نمیخوام اذیتت کنم الان و فکر کنم نباید وارد حریمت بشم چندان برای همین لطفا شمارتو بده بهم تا راتباطمون قطع نشه و ، خلاصه چون من هنوز سیم کارت نداشتم، در نهایت شمارشو فرستاد به ایمیلم و گفت که حتما بهم پیام بده....


سه فوریه رفتم دانشگاه و برای اولین بار استادم رو دیدمش...تا دیدمش دستشو آورد جلو و من عذرخواهی کردم ازش و گفتم به خاطر اسلام نمیتونم دست بدم، کامل متوجه شدم که شوکه شد....بعد از یه کم حرف زدن، گفت تو اولین ایرانی ای هستی که باهام دست ندادی، و این اصلا خوب نیست، بعد هم رفت سراغ این که تو باید اینجا بری بار، پارتی، مشروب رو امتحان کنی...حسابی باید با مردم و فرهنگ اینجا یکی بشی و خوش بگذرونی....و من هی چشام گرد و گردتر میشد، آخه شنیده بودم اینجا اساتید نباید وارد این مساثل بشن....به هر حال بعد ازون داشنگاه رو بهم نشون داده و از تاریخ جاهای مختلفش گفت...قسمت بامزه شخصیتش این بود که خیلی به جزییات من توجه کرد...ازم پرسید کیف به این بزرگی واسه چی آوردی و چیا توش داری! یا دو جا نفس عمیق کشیدم، ازم پرسید چرا همچین نفسی کشیدی! کمی هم شیطنت داشت و جاهایی که باید از راهرو یا دری رد میشدیم...خم میشد و با حرکت دست میگفت اول تو برو....بامزه بود ازین جهات، ولی امیدوارم سر قضیه مذهب با هم به مشکل برنخوریم...


دیروز هم رفتم منشی گروه رو دیدم که یه پیرزن مهربون بود و کلی بهم راهنمایی داد....


زیاد حرف زدم، ولی دلم خواست اولین تجربه هام رو اینجا ثبت کنم....آبیگرام....باورت میشه بالاخره شد؟...


پ.ن:اینجام...میدونم اگر خواست تو و نگاه تو نبود من اینجا نبودم...تو قلبم بمون....همیشه تو قلبم بمون...تا روزی که خاک میشم تو قلبم بمون....آبی بیکران زندگیم... 

نظرات 3 + ارسال نظر
علیرضا شنبه 19 بهمن 1398 ساعت 23:43

مطمئنم که هر روز محکم تر از روز قبل خواهید بود

علیرضا پنج‌شنبه 17 بهمن 1398 ساعت 01:41

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها؟

پ.ن: و حتی فراتر...
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم...

غبطه میخورم به این استواری و پایداریتون...
حسابی مراقبش باشین...

یه کم مغرور شدم به خودم با این جملتون...دعام کنین همه چیز زودگذر نباشه و این استواری مادام باشه...

لطافت‌های روح یک خانووم چهارشنبه 16 بهمن 1398 ساعت 15:53 http://L-R-Y.blogsky.com

چند صفحه از وبت رو خوندم. آفرین که قوی بودی
خیلی مواظب خودت باش (از لحاظ روحی به خصوص)
امیدوارم برات بهترینا پیش بیاد

ممنونم از آرزوی خوبتون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.