پانزدهمین روز...

بهم پیام داده فاطمه جان ایمان تو سرمایه ی تو هست، دکترا و ادامه تحصیل مهم هست اما ایمان تو نشون دهنده ی شخصیت توست....کل هفت سال تحصیلم تو ایران به وجود همچین استادی توی زندگیم می ارزید...


سر حجاب و مذهب با سوپروایزرم یه کم به مشکل برخوردم و داره بهونه میاره که فاند نده بهم...از همه عجیب تر اینکه به هر کی این مسأله رو میگم تعجب می‌کنه که تو قلب اروپا همچین اتفاقی در حال جریانه...ولی من توکلم به خداست...سپردم به خودش...


ایرانی های اینجا رو چندان دوست نداشتم راستش...خاله زنک ترین شکل ممکن رو پیدا کردن...در عین حال، به خاطر جلسه ی قرآن رفتم پیششون که اتفاقا حال روحم رو خوب کرد اما بعد جلسه حرفاشون در مورد مد و فشن و ساعت رولکس طلا و ....بود که متاسفانه حالم رو بد کرد.


نمازم رو میرم تو آفیس خانم ایرانی که یه طبقه باهام فاصله داره میخونم...دلم میخواد شجاعت این رو هم پیدا کنم که نمازم رو توی آفیس خودم و جلوی هم اتاقی های خودم بخونم...


پ.ن: شما خدای منی...شما خدای بی اندازه بزرگ منی...تو آغوشم میگیری؟

نظرات 5 + ارسال نظر
علیرضا شنبه 3 اسفند 1398 ساعت 01:54

چقد گاهی وقتا نیاز پیدا میکنم به حال و هوای کلماتتون...
چقد گاهی وقتا سخت میشه همه چی...

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود و لیک به خون جگر شود

چقدر گاهی وقتا سخت میشه همه چی...

علیرضا پنج‌شنبه 1 اسفند 1398 ساعت 03:16

برهه ای از زندگیم بود که آشفتگی از قصه ابراهیم و ایمان به اوج رسیده بود.
یکی از اون بسیار شبهای بی خوابی، قید صبح بیدار شدن برای سر کار رفتن رو زدم.
از جام پاشدم و ترس و لرزو برداشتم و زیر نور خفیف شمع شروع کردم به دوباره و چندباره خوندن مقدمه.
تمام اعضای بدنم شده بود شکل علامت سوال.
پر از حیرت بودم از این شخصیت و اتفاقی که افتاد و ...
شاید برای تخلیه روانی نیاز داشتم چند خطی بنویسم:

"ابراهیم! ای پدر ایمان!
من همه حیرتم در تو
تو ای سراسر بیگانه با اندیشه های عقیم
تو در کدام آسمان ها بال و پر گشودی؟
تو چه قصه ها دیدی در چشمان اسحاق؟
تو همه افسانه ای در لحظه لحظه آن معراج مهیب
که قدمی بر خنجر می نهادی و قدمی بر حلق
پله پله بر نردبان ایمان عروج می کردی
تا محو بشریت و ظهور الوهیت
ابراهیم! ای پدر ایمان!
تو غرق در گلستان عشق بودی و خلق آتشش پنداشتند
تو، نه پدر ایمان که تو خود، ذات ایمانی!
ایمان به حق، در حق
ابراهیم! ای غریق حق!
نعره های اناالحق، تو را سزاست
که تو خود، حقی!"

ابراهیم...پدر ایمان...
با خوندن این متن به ایمان فکر کردم...چقدر دورم از معنای ایمان...چقدر غریبه برام...ذات ایمان...چقدر از کنه مفاهیم و کلمات دورم...

علیرضا پنج‌شنبه 1 اسفند 1398 ساعت 02:56

خوندم، اول کامنتشون رو و بعد بلاگشون.
عکسای خوب و مطالب جذاب در عین سادگی.
آره شاید منم شدم جزئی از هویت آبی گرام، همونطور که آبی گرام و البته شما شدین بخشی از ذهن من، بخش مهم و ویژه ای از ذهن من...

راجع به اشعار هم فقط میتونم بگم تو کنکور عاشق تست های قرابت معنایی بودم و نتیجه خیلی خوبی ازشون گرفتم.

و اینکه:
ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم

این شعرها انگار چیزی رو توی من زنده میکنن...چیزی که خیلی قبلها بهش معتقد بودم...ولی حالا نیستم...یه حس...یه سرخوشی مبهم...یه درد شیرین...
تلقین شعرم میکنی...

الهام سه‌شنبه 29 بهمن 1398 ساعت 01:55 https://im-safe-in-your-arms.blogsky.com

سلام. وبلاگتون رو صفحه بلاگ اسکای دیدم و کلیک کردم و بعد هی خوندم و خوندم.
کامنت های زیر پست ها رو که میدیدم یادم افتاد چقدر این حرف درسته که گاهی هزار دوست کمه و بعضی وقتا یه نفر کافیه...

سلام...چقدر کامنتتون کیف داد بهم...ممنونم که یادم آوردین از خوشبختای مجازیم با داشتن مخاطبی ثابت و خیلی خوب...

علیرضا سه‌شنبه 29 بهمن 1398 ساعت 00:22

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست...

حرف از ایمان که میشه میرم تو فضای ترس و لرز کیرکگور.
ابراهیم و به قول خودشون اسحاق.
شگفت انگیزه...

کو قسم چشم....هزار باره میگم...چطوری این همه شعر رو به جا و متناسب میگین....از نظر ذوق کم از شاعراشون ندارین
راستی...کامنت الهام رو هم بخونین، به این فکر کردم آبیگرام با شما یه جور هویت خاص گرفت...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.