یازدهمین روز

امروز موندم خونه، یه آقایی اومد سینک اتاقم و لامپشو درست کرد، وقتی میخواست بره، بهش سیب تعارف کردم، بعدم توضیح دادم ایرانیا رسم دارن وقتی یکی بهشون کمک میکنه بهش میوه یا شیرینی تعارف میکنن به عنوان تشکر.


پریشب هم ز دعوتم کرد خونشون و بهم ماکارونی داد...ز دختر به شدت خوب و مهربونیه که از قبل اومدن باهاش آشنا شدم....فوق العاده خوب...حیف که از بچه های فرصته و داره برمیگرده ایران...


فردا میرم دانشگاه...باید کار کنم، نباید عقب بمونم....از همه مهمتر فردا با استادم حرف میزنم....توکل به خودش...


فردا تولدشه...کادوی تولدش ولی امروز به دستش رسید، پیام داد تو فرستادی؟ حتی میل اینکه بگم "آره" رو هم نداشتم... فقط یه گل فرستادم...از حماقت خودم بیزارم...از ایران اومدم بیرون...ولی قبل اومدن براش کادوی تولد سفارش دادم...میدونم به خاطر این کارام دوستم نداری...ولی دلم میخواست محترم بمونه برام، به ازای روزای معدود خوبی که کذشت...


پ.ن: انگار سر گذاشته باشم روی دامن مامان،آروم آروم اشک بریزم...چشمامو میبندم....تو که هستی....تو که همیشه هستی...


نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا دوشنبه 28 بهمن 1398 ساعت 00:51

واقعا چیز غریبیه مرگ...

بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم

و چه آدم بزرگی بوده حافظ که اینطور با مرگ عشق بازی میکنه...

حافظ مرموز بوده بنظرم...بزرگ مرموز...ناب بود این شعر چقدر...

علیرضا شنبه 26 بهمن 1398 ساعت 00:57

بین خونه مامان بزرگم و قبرستون روستا فقط یه باغ نه چندان بزرگ فاصله بود. پشت خونه هم جنگل بود. شب که میشد میرفتم ته بالکن که نزدیکترین نقطه خونه به قبرستون بود. نور سبز امامزاده از لا به لای شاخ و برگ درختای بلند قبرستون خودشو به هر زحمتی که بود میرسوند به خونه، نوری که از چراغ هایی که زیر شیروونی امامزاده نصب شده بود میفتاد رو دیوارهای ترک خورده که انگار همین روزا ممکنه فرو بریزه.
من صدای بابابزرگمو میشنیدم و میدیدم که همراه اون نور خودشو به من میرسوند، یه حسی بین شنوایی و بینایی...
بابابزرگم که با مردنش تو اون روز بارونی سوم خردادماه منو به دنیای جدیدی برده بود، به دنیای اسرار آمیز مرگ.
من هشت سالم بود و انگار همراه بابابزرگم مرده بودم و داشتم از بالا به همه چیز نگاه میکردم. به خانواده ام که مشغول تدارک مراسم خاک سپاری و ترحیم بودن، به قبری که داشت برای بغل کردن بابابزرگم آماده میشد، درست کنار پسر شهیدش که بیست سال پیش مرده بود، به مردم روستا که داشتن میرفتن خونه بابابزرگم، به بارون که میبارید روی درختا.
من گریه نمیکردم. فقط مات و مبهوت زل زده بودم به چهره مرگ. تو جنگل راه میرفتم و زیر بارون به مرگ فکر میکردم. مرگی که تو همون اتاقی که من خوابیده بودم اومد و بغل گوشم بابابزرگمو بغل کرد و با خودش برد. فکر میکردم مرگ چقدر پدیده غریبیه.
بعدها من بودم و اون نور سبز امامزاده متروکه که با خودش پیام مرده هارو میاورد، پیام مرگ رو میاورد.
من وسط درختای جنگل با مرگ عشق بازی میکردم. اتفاقی که بعدها اثراتش پر رنگ تر شد. شنیدن و حتی دیدن صداهای مبهم، تجربه های عجیبی که با قرص های آرامبخش و خواب آور درک میکردم و قابل توضیح نیستن...
سیگنال های نسبتا قوی از یه جای دیگه...
شاید همه چیز از همون کنجکاوی های کودکانه با اون نور سبز شروع شده بود، نوری که منو میبرد به جایی که احساس میکردم باهاش آشنام، یه فضای مه آلود جذاب...
ببخشید که خیلی طولانی از خودم گفتم...

یه هیچ وجه عذرخواهی نکنین...من مشتاقم به شنیدن، بی اندازه مشتاقم به شنیدن.
من توی یازده سالگی اولین برخورد مستقیم با مرگ رو داشتم...وقتی دیدم چطوری چشمای بابابزرگم میون صدای جمعیت به یه جا خیره موند...
دفعه ی بعد بیست و یک سالگی بود...تا همین امروز تمام سعیمو کردم اون نگاه آخرو فراموش نکنم....
کودکیتون پر از رمز و راز گذشته...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.