هفتمین روز...‌

اتفاقات سریع در جریانه...باید روی زبان انگلیسیم کار کنم، دوست ندارم فقط مفهوم رو منتقل کنم...دوست دارم به درستی و با لهجه ی درست حرف بزنم، دیشب برای اولین بار رفتم بار...راستش مجبور شدم، و یه مهمونی بود به مناسبت معرفی من به اعضای گروه...برای همین مجبور شدم برم، قبلش حسابی استرس داشتم، اما راستش اصلا شرایط عذاب آوری نبود و حتی خیلی راحت بودم، پائولا دختر دانمارکی گروه و یوفا دختر چینی گروه بنظر برخورد صمیمی و گرمی داشتن، البته نباید زود قضاوت کنم و باید زمان بدم به روابطم...یه پسر ایرانی هم مثل من تو گروه دعوت شده بود، نگران بودم ازون ایرانی هایی باشه که قراره حسابی با هم دچار مشکل بشیم...ولی خدا رو شکر به شدت پسر آروم و مودب و قابل احترامی بود....بی اندازه خدا رو شکر....اگه مسائل مالیم حل بشه...فقط میمونه بحث درسم...

کمی از خودتون بگین...


پ.ن: صبح با صدای نیایش پرنده های اینجا از خواب بیدار میشم...درست مثل خونه...ممنونم بزرگ زندگیم...

نظرات 3 + ارسال نظر
علیرضا دوشنبه 21 بهمن 1398 ساعت 00:08

یادم بود.
میخواستم ببینم دوباره هم همینو میگین یا نه، که گفتین.
خوبه که خنجرو غلاف کردین.

این بیتم خیلی دوس دارم:
عذاب است این جهان بی تو مبادا یک زمان بی تو
به جان تو که جان بی تو شکنجه است و بلا بر ما

یادمه...کمی حواس پرت شدم، ولی خیلی چیزا یادمه...

عذاب است این جهان...

علیرضا یکشنبه 20 بهمن 1398 ساعت 17:50

به نظرم که میتونین باشین.
هرکی که دچار تخدیر شرایط نشه و پاشه راه خودشو بره واسه خودش ماهی سیاه کوچولوئه.
فقط به نظرم خیلی خنجر به دست نشین، صمد بهرنگی منظور خاص خودشو از خنجر داشت، شما همه چیزو مسالمت آمیز حل کنین بهتره.
شعرای حافظ چه میکنه با آدم...

قبلا گفتم که این شعرا اگرچه شاعر خودشون رو دارن ولی هر بار که برای اولین دفعه از شما شنیدمشون، یه جورایی مال خودتون میکنینشون...عجیبه، میدونم....ولی خب حسمه

دست به خنجر بودم...دیگه نمیخوام که باشم

علیرضا یکشنبه 20 بهمن 1398 ساعت 00:07

میدونین یاد چی افتادم؟
ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی
بچه بودم که خوندمش
حالا شما هم مثل ماهی سیاه کوچولو، وسط این همه آدم پر از انفعال و خمودگی راه افتادید برید دریارو ببینید، چون این جویبار تنگ و تاریک روح بلند پرواز شمارو ارضا نمیکرد.
و حالا قراره که زندگی کنید، تجربه کنید و یاد بگیرید.
حالا این وسط مرغ ماهیخوارم هست، اره ماهی هم هست و ...
صرف نظر از نتیجه، همین که مثل هزاران ماهی دیگه غرق خواب نشدین و فکر دریا تو سرتون بود و تلاش کردین و راه افتادین خودش یه پیروزی بزرگه...
تبریک میگم بهتون...

پ.ن.
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت

گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت

چندین بار داستان ماهی سیاه کوچولو رو برای خواهرزادم تعریف کردم....ولی هیچوقت فک نکرده بودم خودم اون ماهی سیاه کوچولوام....امیدوارم تو این دریای بیکران گم نشم...
شعرهاتون چه میکنه با آدم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.