ما را به سخت جانی خود این گمان نبود، بود؟

چیزایی تموم میشن...و تو توی ذهنت میبینی که زخمی ، شکسته و تنها، دو زانو نشسته ای روی زمین و داری تکه های خودت رو از اطراف جمع میکنی. 

_ غمگینی؟ 

+بی شک

_ درمانده و عاجز؟

+ بی شک

_دلزده و ناامید؟

+ بی شک

_ به چشم خویشتن دیده ای که جانت می رود؟

+ بی شک

.

.

.

دوباره بلند میشی و روی پاهای خودت می ایستی؟

+ بی شک....


پ.ن: شما هستید،  و همین مرا بس که شما ورطه ی خالی قلبم رو تا ابد پر میکنید... بی نهایت آبی




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.