بعد از دوسال...اولین سفر

برلین سرد و شکنندست، دمای‌هوا منفی هفت درجست و برای‌گرفتن هر عکس دستام یخ میزنه...اما همه ی لحظاتم رو ثبت میکنم تا یادم بمونه،تا فراموش نکنم...

برلین انگار همه ی زخمهاش رو تازه نگه داشته، از دیوار برلین، تا رایشتاگ تا برج های ویرانش رو...انگار زخم هاش رو تازه نگه داشته تا فراموش نکنه، تا فراموش نشن...


برلین لبخندهامو بهم برگردوند..‌حتی‌ اگه تلخن...حتی اگه بیشتر از همیشه، دردامو پنهان می کنن...


زخم هاتو فراموش نکن فاطمه...


پ.ن: کنار دیوار قدیمی ترین دانشگاه برلین...من و شما...

نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا سه‌شنبه 14 دی 1400 ساعت 12:07

اولا که صبح نبود و شب بود، لااقل اینجا که شب بود، حالا اونجا رو الله اعلم!
ثانیا که بیت هم تقلب بود از الهام.
ثالثا مگه واسه صبح به صبح یه بیت شعر گفتن کسی تره خرد میکنه که بخواد دستمزد هم بده؟ فکر معاش منم باش بزرگوار.
پیشنهاد شغلی بعدی لطفا!

تولید پادکست...تولید محتوا

علیرضا شنبه 11 دی 1400 ساعت 01:44

فرو شدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد
مولوی

هزاران هزار غروب برلین که هزاران هزار طلوع رو به دنبال داشت. طلوع هایی که بعضا تاریخ رو ورق زدن.
حالا هزاران هزار طلوع برلین متصل شده به سفر فاطمه. سفری برای به خاطر آوردن زخم های برلین و فاطمه. انگار برلین همه زخم هاش رو به خاطر سپرده تا برای فاطمه قصه ما روایت کنه.
فراموش نکردن زخمها خوبه، خوبه که بدونی از چه زخمهایی جون سالم به در بردی و ادامه دادی و رسیدی به اینجا.
زخمهاتو فراموش نکن فاطمه!

چه عمیق...فرو شدن چو بدیدی....

علیرضا توی زندگی بعدی اگه باشه، یه شغلی هم هست که تو حرفه ای ترین و خفن ترین و مشهورتترین آدم اون شغلی...هر صبح برای حال آدم ها یه بیت شعر بگی...نه از خودت...از حافظ و سعدی و مولوی و ....خوب حال آدما رو میتونی دگرگون کنی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.