اوهوم

روز گرم تابستان کویر رفته بودیم باغ پدربزرگ...پدربزرگ سال ها پیش رفته بود و چه اندازه این باغ و قصه های پشتش غم داشت، اما شما بودی هنوز گل پنبه جانم...وسط گرمای طاقت فرسا، یه نسیم خنک گره خورد به درخت های باغ ...گفتگوی درخت ها توی اون لحظه، و نسیمی که توی اون لحظه طرب انگیز بود و شما که گفتین: این نسیم یعنی الان یه گروه از فرشته ها از آسمون رد شدن...و همین کافی بود تا حالا توی سی و دو سالگی با هر نسیم طرب انگیز، دسته دسته فرشته ها ازآسمون جلوی چشمام رد بشن... 


پ.ن: شادی های کوچک...شادی های کوچک که منجی این زمانه اند...برای همه ی آدم ها....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.