جان من است او

بخشی از زندگیم روی دور کنده و بخشی روی دور تند...وانیلا رو دیروز بردم دکتر، راستش خیلی دلم نمیخواست از مشکلش چیزی بدونم، ولی نشد که توی این ندونستن باقی بمونم، به هر حال گویا ماجرای سوختگیش پیچیدست و خب نمیخوام چیزی ازین مطلب اینجا نوشته بشه، و مام که تمام مدت باهام بود به شدت تحت تاثیر زندگی وانیلا و ماجراهاش قرار گرفت و فکر میکنم این خوبه...قسمت خوب ماجرا هم برمیگرده به اونجا که وانیلا به مام گفته بود چقدر دخترت قشنگه، چقدر مهربونه، چقدر دوست داشتنیه...و من که دلم قنج رفت براش وقتی این ها رو مام برام تعریف میکرد. امیدوارم بتونم ذره ای از مشکلش رو حل که نه،  ولی دردش رو کم کنم.

امروز هم بهم گفتن بیا عضو شورا شو و اکثریت به این نتیجه رسیدیم تو عضو شورا باشی...که خب من مطمئنا قبول نکردم و "میم" رو پیشنهاد دادم...امیدوارم بهترین رقم بخوره برای بچه ها.

و امان از رفتن و دور کند زندگیم....

وسط نوشتن این مطلب "میم" پیام داد و حرفای قشنگی رد و بدل شد، تنها دوستی این روزام پایدار.


_ بزرگ من، توی این بلبشوی زندگی نگاتو از من نگیر، بیشتر، آبی تر، عمیق تر و نزدیک تر از رگ گردن...


کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

من اشتباه میکنم،بارها و بارها یه اشتباه رو تکرار میکنم...وقتی پای آدمها در میون باشه بارها اشتباه میکنم و هیچ چیز بدتر از این نیست که خودم رو نمیبخشم. امروز یه ساعتی توی راه بودم  با مام تا وانیلا رو ببرم دکتر، با اینکه دیروز باهاش هماهنگ کرده بودم، اما بازم دختر لجباز پاشده بود رفته بود ضایعات جمع کنه. قراره بازم برای چهارشنبه وقت بگیرم براش، امیدوارم این دفعه بیاد. از دستش عصبانیم مخصوصا که بابا سرش بهم تیکه انداخت ولی توی این لجبازیش خودم رو دیدم. فاطمه ای رو دیدم که به آدمها کم محلی میکنه تا امتحانشون کنه و ببینه تا کجای ماجرا پای اون وایسادن. فاطمه ای که لجبازی میکنه و بارها به آدم ها فرصت این رو میده که برگردن و ببیننش، فاطمه ای که همه ی هزار بار از خودش عصبانی میشه، چون همه ی آدمها دفعه ی اول این بی محلی رو نشونه ی بی شعوری میبینن و میرن و دیگه برنمی گردن. اما تصمیم دارم من برای وانیلا همه ی آدم ها نباشم، اون آدمی باشم که تا آخر پای لجبازی هاش وایمیسه. یه  دختر با پوست آفتاب سوخته که زندگیش لابلای زباله ها میگذره قطعا ارزشش رو داره، ذره ذره محبت رو میفهمه...چقدر همشون رو دوست دارم و چقدر دلم میخواد یه عالمه محبت اضافه جمع کنم براشون. انگار محبت من کم میاد  برای هر چهل و یک نفرشون.

هر صبح که از خواب بیدار میشم هر سی و دو تا دندونم درد میکنه و این یعنی کابوسای شبهام دارن زیاد میشن.

چقدر بلاگستان ساکته... بیست و چهار تا بازدید تا امروز...چقدر سکوت اینجا مقابل هیاهوی اینستا خوشاینده.


_ ببین که ذره ذره آب میشوم...ببین سراب میشوم.

و حواسش نبود که تمام دنیا با اوست.

دورترها که می نوشتم عاشق تر بودم، سر به هواتر و خیلی عاشق تر، هوم، دو بار نوشتم عاشق تر چون هزار و یک بار عاشق تر بودم. حالا اما گاهی خطی از یه کتاب، صحنه ای از یه فیلم و...فقط همین ها اون حجم بی اندازه ی حس هام رو زنده می کنه. غمگینم یا نارحت؟ بدون شک هیچ کدوم، دوره ی غم گذشت، حالا، این روزها، این پاییز، این سال...بدون حس ترین آدم این بیست و اندی سالم.


_ عزیزترینم، گل پنبه جان... شما استثنای همه ی این سال هایی... دلتنگترینم.


بالصبر و الصلاه...

وقتی کاسه ی صبر مام لبریز میشه..استاد آلمانی میل زد که کیس تو رو با اون اسکالرشیپ خفن مطرح میکنم.

اما امان از وقتی که کاسه ی صبر مام لبریز میشه، شاید هم حق داره و بهترین سالای عمرم رو سر هیچ دارم میسوزونم.

کاش گرنت خودش جور بشه و بتونم برم،اینجوری دیگه نیازی به اسکالرشیپو دردسراشم نیست.


_ دست گذاشتم روی قلبم و سه بار خوندم...استعینوا بالصبر و الصلاه.

عجب که برون آمدی ز پرسش من

امروز نرفتم کتابخونه و توی خونه موندم. "م" هم استقبال کرد از کتابخونه نرفتن، گاهی کتابخونه باعث میشه یادم نره حس محیط آکادمیک رو، اما گاهی هم بیش از اندازه حوصله سر بر میشه.مخصوصا حالا که از سر بیکاری و برای فرار از صرفا منتظر بودن میخوام نوشتن مقاله جدید رو شروع کنم.

آنا گاوالدا رو دوست دارم و خواهرش ماریا رو بیشتر! کتاب "دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" نزدیک نیمه هاشه، همون روز اول میخواستم تمومش کنم، اما ترسیدم که حس خوب کم بیارم برای روزای بعد ، برای همین آروم آروم میخونمش، روزی یه داستان کوتاه. 'گری  آناتومی فصل چهاره، اما تصمیم دارم از امشب باز فرندز رو شروع کنم، شاید بار دوازدهم یا سیزدهم باشه اما به حال خوبش می ارزه، فرندز فور اور...

"م" یه اسکالر شیپ جدید پیدا کرده، دیشب میل زدم به استاد آلمانی، و تا الان جوب نداده، نمیفهمم از کارم خوشش میاد یا نه، بعضی رفتاراش نشون میده خیلی دوست داره باهاش کار کنم اما این دیر جواب دادنش...طاقت فرساست واقعا. فردا هم با  اون پسره دانشجوم توی دانشگاه قرار دارم، میخواد بره اتریش و میخواد توی مقاله نوشتن و رفتن راهنماییش کنم، سرما خوردم، امیدوارم بتونم برم.

از نوسان لحظه ای حسا و فکرام در عجبم،گاهی رفتنم رو قطعی میدونم و گاهی نرفتنم رو.... برای بار هزارم با مام بحثم شد،ازدواج کن بعد برو!


_ از صبح این آیه  توی ذهنم چرخ میخوره:  یا خیر حبیب و محبوب.