عجب که برون آمدی ز پرسش من

امروز نرفتم کتابخونه و توی خونه موندم. "م" هم استقبال کرد از کتابخونه نرفتن، گاهی کتابخونه باعث میشه یادم نره حس محیط آکادمیک رو، اما گاهی هم بیش از اندازه حوصله سر بر میشه.مخصوصا حالا که از سر بیکاری و برای فرار از صرفا منتظر بودن میخوام نوشتن مقاله جدید رو شروع کنم.

آنا گاوالدا رو دوست دارم و خواهرش ماریا رو بیشتر! کتاب "دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" نزدیک نیمه هاشه، همون روز اول میخواستم تمومش کنم، اما ترسیدم که حس خوب کم بیارم برای روزای بعد ، برای همین آروم آروم میخونمش، روزی یه داستان کوتاه. 'گری  آناتومی فصل چهاره، اما تصمیم دارم از امشب باز فرندز رو شروع کنم، شاید بار دوازدهم یا سیزدهم باشه اما به حال خوبش می ارزه، فرندز فور اور...

"م" یه اسکالر شیپ جدید پیدا کرده، دیشب میل زدم به استاد آلمانی، و تا الان جوب نداده، نمیفهمم از کارم خوشش میاد یا نه، بعضی رفتاراش نشون میده خیلی دوست داره باهاش کار کنم اما این دیر جواب دادنش...طاقت فرساست واقعا. فردا هم با  اون پسره دانشجوم توی دانشگاه قرار دارم، میخواد بره اتریش و میخواد توی مقاله نوشتن و رفتن راهنماییش کنم، سرما خوردم، امیدوارم بتونم برم.

از نوسان لحظه ای حسا و فکرام در عجبم،گاهی رفتنم رو قطعی میدونم و گاهی نرفتنم رو.... برای بار هزارم با مام بحثم شد،ازدواج کن بعد برو!


_ از صبح این آیه  توی ذهنم چرخ میخوره:  یا خیر حبیب و محبوب.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.