انگار یه گوشه ای از قلبم خالی شده و همه ی این روزا تلاش میکنم اون گوشه رو پر کنم، گاهی با ذکر، گاهی با لبخند، گاهی با اشک، گاهی با حس هایی که از قاب ها و تصویرای اطرافم می گیرم...
به طور خیلی اتفاقی کتاب حسین وارث آدم رو با "میم"خریدم و امشب شروع کردم به خوندنش، البته از قبل بخشیش رو پی دی اف خونده بودم، اما کتاب و خط کشیدن روی کاغذ به مراتب اشتیاقم رو برای خوندن بیشتر میکنه، امروز توی کتاب فروشی حساب کردم عقب افتادم، تنها و تنها از خودم عقب افتادم، باید شروع کنم به دویدن و تلاشم رو بیشتر کنم.باید این عقب افتادن رو جبران کنم، دهه ی بیست رو به پایانه عزیزم وکارهای نکرده و تجربه های نداشته بسیار بسیار بسیار.
دفترچه ای خریدم که به گل های سفید توی زمینه سبزآبیش قسم باید یه روزی به ژاپن برم و زیر درخت گیلاس پر از شکوفه برای معشوق خیالیم توی این دفترچه بنویسم و شکایت ها از هجرش سر دهم.
راستی کسی اون بیرون هست؟ صدای منو از پشت این کلمه ها میشنوین؟ شما هم چیزی بنویسین...
_ جانا... این دخترک دو پیکر آبی رو سخت بغل کن، سخت و مغرور