آرام باش عزیز من

قبل از هر کاری، هر فکری و هر قدمی باید مینوشتم، این روزا آهنگ whale رو گوش میدم، قبل از اینکه داستانش رو بدونم عاشقش شدم و بعد که داستانش رو شنیدم عاشق تر شدم، آهنگی که برای تنهاترین نهنگ دنیا ساخته شده...کم کم دارم میترسم از این میزان آنتی سوشال بودن، منشی استاد دورتموند جوابمو داد، گفته مدارکت رو بفرست و اینکه استاده از پروپوزالت خوشش اومده، میدونی حقیقت اینه که دیگه نه اعتماد به نفسی برام مونده، نه انگیزه و نه امیدی...چند روز پیش "ص" زنگ زده بود و من افتادم به شک...بعد از حدود یک سال افتادم به شک...حالا که دقیقا ازدواج کرده افتادم به شک و حتی در مورد مهربان هم افتادم به شک، حالا که کاملا گم و گور شده از صفحه ی زندگیم و حتی در مورد خیلی های دیگه افتادم به شک...میترسم این شک آخرش دامنم رو بگیره... و من مطمئن تر از همیشه میدونم که باید خودم بلند شم و دست این شک رو از زندگیم ببرم. نه جنگی در کاره و نه ویرانی ای...پس چرا اینقدر خستم؟

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد رو امشب تموم کردم...تنها میتونم بگم زن دیوانه ی عاشق


_ شفای درد های نگفته... قسم به مضطر هزار و سیصد و هفتاد و نه سال قبل.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.