گم شده بودم ...در آغوشی امن

من دفعات زیادی اشتباه رفتم، دفعات زیادی با آگاهی مرتکب کلمه ای به معنای گناه شدم، حتی با سرخوشی وصف ناشدنی گناه رو مرتکب شدم...اما تنها اتفاق غریب این بود که هر بار با بی خیالی پیش خودم فکر کردم...می بخشه....رحمت و مهربانیش اونقدر هست که ببخشه...گفتن نباید اعتراف کرد، نباید جز به درگاه خودش اعتراف کرد...اما من اینجا اعتراف می کنم... شاید روزی روزگاری آدمی به حال من دچار بود... و شاید همین چند کلمه امید کوچکی در دلش روشن کرد.

دیشب جایی که احساس کردم دیگه تموم شد، اونجا که اوج ناامیدی بودم، اونجا که جمله ی "به کی میشه گفت؟...." با سرعت دیوانه واری توی ذهنم چرخ می خورد، ناگهان حس کردم کسی از جایی دستم رو گرفت،  محکم دستم رو گرفت و محکم من رو به سمت خودش کشید...


پ.ن: چقدر مهربانی تو....چقدر بزرگی تو... چقدر، چقدر، چقدر حقیرم من... من به کدام آغوش پناه برم جز آغوش امن تو...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.