بلند شدن هزار باره

سکوت که میکنم، وقتایی که نمی نویسم...حتما ماجراهای زیادی داره اتفاق می افته...ماجراهای زیادی که نمیتونم هضمشون کنم، نمیتونم باورشون کنم، نمیتونم قبولشون کنم...اما مینویسم زود زود ازشون...چون نوشتن به گذشتن از این ماجراها کمک میکنه...و من نیاز شدیدی دارم به گذشتن از این ماجراها...و دوباره بلند شدن روی پاهام...


پ.ن: اونها که تو رو ندارن...چی دارن؟ چه جوری دووم میارن؟ ....خودت رو از من نگیر بیکران آبی...

نظرات 3 + ارسال نظر
علیرضا سه‌شنبه 29 خرداد 1397 ساعت 14:45 http://sowdaa.blogsky.com/

چه دانم های بسیار است لیکن من نمی دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

حقیقتا برای این همه شعری که از بر هستین باید کلاه از سر بردارم

علیرضا سه‌شنبه 29 خرداد 1397 ساعت 11:26 http://sowdaa.blogsky.com/

میگن هر چیزی وقتی به نهایت و کمال خودش می رسه خودش رو در ضد خودش نشون میده و درست در یک نقطه این تلاقی شکل می گیره، مثل غم که وقتی به کمال می رسه باعث خنده میشه یا جنون که در نقطه غایی خودش تبدیل به عقل مطلق میشه!
همینه که میگن تعرف الاشیاء باضدادها...
حالا منم احتمالا حالم انقد بده که به شکل حال خوب متجلی شده!

جواب جالبی بود، فقط دو سوال برام پیش اومد...من از خیلی سال پیش تو بدترین و وحشتناکترین موقعیتای زندگی خندیدم...همیشه هم برام سوال بوده چرا، جوابش به این نکته برمیگرده یعنی؟
یکی هم اینکه آیا این نکته در مورد عشق و نفرت هم درسته؟ یعنی عشق در کمال خودش میرسه به نفرت؟ و نفرت در کمال خودش میرسه به عشق؟...

علیرضا یکشنبه 27 خرداد 1397 ساعت 15:23 http://sowdaa.blogsky.com/

آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند

دیوانه تو هر دو جهان را چه کند...

اگر مبنای قضاوت رو بر اساس کامنتای اینجا بذارم...شما بی اندازه حالتون خوبه و این حال خوب رو به بقیه هم تزریق میکنین...خیلی ممنونم برا این شعراهای معرکه و به جایی که می فرستین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.