ساعت پنج صبح

سی وسه ساله شدم....کنار خرابه های روم...وقتی کلزئوم در آغوش گرفته بودم...وقتی تکیه داده بودم به ابلیسک وسط میدان، وقتی به غروب از  گنبد جامع فلورانس نگاه می کردم...


پ.ن: نه دوریم و نه نزدیک...اما هستیم...میان رفت و برگشت پرتکرار....شما هنوز هم...و تا همیشه....تنها دارایی من هستین

ماجرا کم کن...

هیچ نتوان گفت...جز برای تو...



خلاصه ی این روزها

نوشته بود:

"قلب های شکسته، گاه بر اثر کار زیاد التیام می یابند"


پ.ن:  حسبی ا...

رباعی مهستی گنجوی شاعر زن قرن ششم...

من عهد تو سخت سست می دانستم

بشکستن آن درست می دانستم

این دشمنی ای دوست که با من ز جفا

آخر کردی نخست می دانستم


پ.ن: محرمیت...هفت روز...


Where is your big smile...

اومده خونم...حس میکنم حقش نیست که شاهد اخم و تخم و پکر بودنم باشه همش، دیگه بسشه....خلاصه به این نتیجه میرسم که باید عکسامو نشونش بدم...عکس اون روزا که موهام بلند بود و توی اون یکی کشور بود، عکسمو قبل اینکه تو این یکی کشور با هم دوست بشیم...فولدر عکسایی که با دوربین لپ تاپ گرفتم باز میکنم....همه ی عکسای مو بلندم که تو موقعیتای مختلف گرفتم نشونش میدم....حواسم به صورتش نیست و با کلی آب و تاب از موهای بلندم تعریف میکنم و خب از روی بعضی عکسا هم سریع میگذرم چون در حال گریه کردن گرفتمشون....بعد از کلی عکس نشون دادن، نگاهم میوفته به صورتش، مات و مبهوت نگام میکنه، میگم چیه؟ میگه پس اون لبخند بزرگت کجاست؟  تو توی همه عکسای این مدت یه لبخند بزرگ داشتی، عکستو که به هر کی نشون دادم گفت بهم این دختر چه لبخند بزرگی داره، پس چرا تو اون عکسا خبری از لبخند بزرگت نیست؟....ساکت میشم...و از حقیقتی که متوجهش نبودم این همه سال، یخ می زنم....


پ.ن: لبخندهای بزرگ حقیقی...