بوی بهار میاد...

فکر میکنم بالاخره وقت واقعیت رسیده باشه...اینکه آدم های واقعی رو دوست داشته باشم....اینکه کسی که حاضر باشه برای دیدنم تلاش کنه، اینکه کسی که من رو برای دنیای خوب نخواد...برای همین دنیای خیلی زشت و رکیک اما واقعی بخواد...دوست داشته باشم...سی ساله شدم و باید بپذیرم دیر یا زود تنهایی اینجا قراره حسابی آزاردهنده بشه و اگر روزها رو از دست بدم سرد و یخ زده و بی روح میشم...


دیشب با میم حرف میزدم...میگفت میدونی برای آیندم تصور تنهایی وحشتناکی میکنم...من گفتم فک میکنم خودم وقتی به پنجاه میرسم وسایلم رو جمع میکنم و میرم خونه سالمندان...دوتامون به این فکر کرده بودیم که تا چهل سالگی اگر همچنان تنها بودیم...یه بچه رو به سرپرستی قبول میکنیم...دوتامون ازین گفته بودیم که چقدر دلمون بچه میخواد...بعد هم زده بودیم زیر خنده...که چقدر در باطن افسرده ایم و چقدر در ظاهر همه فک میکنن دخترهای قوی و موفق و خوشبختی هستیم...با خنده هر دو خداحافظی کرده بودیم و بدون اینکه حرفی بزنیم، مطمئن بودیم هر دو با گریه میخوابیم...


قبل از خواب پیام داد...گفت گاهی به روزایی که به هم نزدیک بودیم فک میکنم...خوب بود...بعد هم نوشت ساکتی....و من فک کردم نزدیک دو سال کسی رو دوست داشتم ...گاهی احساس کردم چه بی اندازه عاشقم... و اون حتی یکبار به خودش زحمت این رو نداد که بخواد من رو ببینه...امروز صبح جواب دادم هنوز هم محترم و عزیزی...اما دیگه اعتماد ندارم بهت...گل فرستاد...


پ.ن: بیرون بارون میاد...از صبح بارون میاد...شما دوستم داشته باش...حتی وقتی خوب نیستم...حتی وقتی زشت و بد میشم...حتی وقتی بداخلاق و تلخ میشم...شما دوستم داشته باش....شما تا همیشه دوستم داشته باش...