صبرا علی قضائک...

دیشب درست نخوابیدم...

ساعت هفت صبح با صدای گریه و شیون از خواب بیدار شدم، تا چند دقیقه گیج و گنگ بودم، و بعد با صدای گریه های دختر آذربایجانی و حرفاش به ترکی به خودم اومد، از قبل میدونستم حال عمش خوب نیست و توی کماست...

نشستم کنارش، مدام به خانوادش زنگ میزنه و گریه و شیون میکنه، من؟ سکوت کردم و فقط نشستم کنارش...گاهی نگام می‌کنه و میگه I don't believe it ومیزنه زیر گریه...ته حرفاش هم اینه نمی‌خوام دور از خانوادم اینجا بمونم، میترسم همشون از دست بدم یا میترسم خودم تو تنهایی بمیرم...

به تو فکر میکنم، به مامان بابا، به ف...به تیله ها...به میم.....به مرد عزیز...به همه ی آدمهایی که برام مهمن و به نامهربان...


پ.ن: غم این روزها...عمیق و دلخراش...



و شب...

پیام داد: فاطمه مشکوکم به سرطان...و به چشم به هم زدنی زندگی، زیر و رو شد.


پ.ن: شما هستی...شما هستی...با صدای خیلی بلند...شما هستی...

به هر جان کندنی که باشه، سر عهدم میمونم....

امروز رفتیم کتابخونه عمومی شهر که تازه باز شده، براش از شرایط این چند ماه توضیح دادم و اینکه برای ویزای کشور جدید اقدام کردم، خوب به حرفام گوش داد، بعد هم گفت بذار تا قطعی شدن ویزات صبر کنیم، وقتی ویزات اوکی شد، اونموقع بهم اطلاع بده و من از دانشگاه کاراتو پیگیر میشم، شاید بتونم از لحاظ مالی هزینه ی این مدت رو از دانشگاه بگیرم واست...نمیدونم چه اتفاقی این وسط افتاده، ولی مثل روزای اول بیخیال نیست، شاید متوجه شده دنبال پیچوندنش نیستم، شاید فهمیده این میزان از صداقت و روراستی باهاش واقعیه...تهشم بهم گفت وقتی رفتی اون یکی دانشگاه، اگه مایل بودی به استادت بگو من میتونم co_supervisorباشم...حس کردم ازم راضی بوده که اینطوری دنبال اینه همچنان تو پروژم باشه، تهش بهم گفت شاید تو دانشگاه بعدیت همدیگه رو ببینیم، شاید هم توی برلین همو دیدیم، آخه من زیاد میام برلین، بعد هم گفت خوبه هنوز کروناست و مجبور نیستی باهام دست بدی... 


خوشحالم که به عنوان  یه دختر محجبه ی شیعه تصویر بدی ازم پیشش نمیمونه و حتی دنبال اینه پروژه رو باهام ادامه بده به هر نحوی....


پ.ن: همین لحظه که فشار و حجم کارا خیلی زیاده، همین لحظه که دلتنگی امونم رو بریده، همین لحظه که باورم نمیشه این من بودم که شش ماه رو با این  میزان سختی تو یه کشور غریب تحمل کردم...درست همین لحظه...شکر شکر شکر....



جای تو خالی...

روزهایی هم هست که دوست داشتن به شیوه ای آرام و اهلی در رگ ها جاریست...

بیرون باد لابلای سبزها در حال وزیدنه، یکی دو قطره باران و آبی متمایل به سفید که صبور و مغرور همه رو در آغوش گرفته ...امان از این لحظات پر از رخوت...

تا دوازده روز دیگه توی خونه ی یه دختر از کشور آذربایجانم...توی اینور دنیا برام آهنگ محسن یگانه و عالیجناب عشق ایوان بند میذاره...از پسر ایرانی میگه که دوستش داشته و مرده، از همسرسابق آذربایجانی که توی کار خرید و فروش دخترا با کشورای عربی بوده....من وقت شنیدن این حرف ها؟...چشم هامو میدوزم به لبهاش، شبیه آدم هایی که دقیق به حرفهاش گوش میدن، اما دست ذهنم رو میگیرم و میبرم به خونه ی شما...دلم برای یه آغوش امن تنگه، خیلی تنگ....دنیا زیادی روی قلبم سنگینی می کنه...


یه بار وقتی از عشق غلامحسین ساعدی براش گفتم، گفت میدونی از یه جایی به بعد آدما عاشق یه نفر نیستن، فقط میخوان یکی باشه که حرفای عاشقانشون رو مخاطب باشه...راست میگفت؟...


پ.ن: من عاجزترینم برای درک حکمت شما...اما.... آسان بگیر بر ما...

گرگ و میش صبح

ساعت پنج صبح غربت...وقتی هیچ کس منتظرت نیست، وقتی هیچ کس گوش شنیدن دلتنگی هات رو نداره، وقتی هیچ کس اونطرف دنیای مجاز چشم ندوخته به is typing, خودم رو محکم توی آبیگرام در آغوش کشیدم...


پ.ن: پشت پنجره صدای نیایش میاد، صدای نیایش زلال پرنده ها...ودوستی با شما روز به روز سخت تر میشه...اما آبی تر، اما آبی تر....