یک سلب اعتماد شده

یادم هست نوروز هشتادونه چراغ ها رو خاموش میکردم، شمع روشن میکردم، و کتاب "جنگ و دیگر هیچ" که از شین امانت گرفته بودم، میخوندم...بله به همین اندازه بورژوآ...به همین اندازه غمگین.

این ها رو گفتم که اون حرف اصلی رو یک جورهایی کاور کنم، چه عجیبم من که حتی اینجا هم احساس امنیت نمیکنم،دقیقا چه کسی این اعتماد من رو این همه خدشه دار کرد؟

یک اکتشافی همین الان صورت گرفت و آن هم اینکه حقیقتا من برای گذر از غم های شخصیم، به شادی پناه نمیبرم، بلکه پناه میبرم به غم های بزرگ پیرامونم.


پ.ن: آدم های اون بیرون اگر کم کمک دارین خواننده خاموش همیشگی میشین، کمی، فقط کمی بنویسید.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.