این گره های کور زندگی من و این دست های شفا دهنده تو

_ روزهایی هست که همه ی اونچه براش تلاش کردم دور و دست نیافتنیه، اونقدر دور و غریب که همه ی تصویرا و تجسمم توی اون موقعیت ها ابلهانه بنظر میرسه، اما من باور دارم یکی هست که تنها خواستن او همه ی درهای بسته رو باز میکنه، خدای درهای بسته، مرا از تو یک نگاه کافیست.


_ خواهری از مردی گفت که لوازم شکار میفروشه ولی ماهیانه سه میلیون برای خرید کتاب ها کنار میذاره و من تمام مدت به این فکر کردم بعضی ها چقدر فارغ از دنیا، عاشقانه زندگی می کنن...


_ صبر صبر صبر... هنوز هم ایمان دارم به معجزه ی این زیبای سه حرفی.

همه ی آنچه که "چ" مناجات می کند.

حقیقت اینه تا وقتی درد نباشه، حضور حق چندان درک نمیشه،نوشتم تا بگم شما توی نزدیک ترین فاصله به قلب این دخترک حیران باش... ای آبی عظیم.

من و این همه آبی؟ محاله محاله

گاهی بیرون می زند...


 از تمام زاویه ها،

 

از کنج های گرد و قائم،

 

از خطوط منحنی ومواج،

 

از لابلای ستون هایی در ردیف هم،

 

و حتی از خطوط تیز و ناخوشایند...

 

آنوقت است که دالان ها را سرپوشیده می کنم،

 

ورودی ها را فراخ،

 

پله ها را کوتاه،

 

آسمان را قاب می کنم با ردیفی از خشت،

 

حیاط را پر می کنم از سایه روشن،

 

رقص نور و آب را می چینم در بساط یک جای خلوت،

 

و طرح را تمام قد به انتظار می نشانم.

 

آری...گاهی که بیرون می زند عشق ....از جا به جای کاغذ

 

من می شوم یک  سنگ از یک پیاده رو،

 

یک برگ از یک درخت

 

و شاید یک رنگ از یک دیوار.


پ.ن: روزگار دور...وه که چقدر آبی بودم.

 

وصف حال

از طرف پژوهشکده دانشکده بهم پیشنهاد همکاری شد و "میم" این ماجرا رو شنید، و چقدر گریه کرد از بابت اینکه مبادا پای اون مردک هم بیاد وسط، شاید برای همین ماجرا هم شده رد کنم این کار رو، دارم انگیزمو برای رفتن از دست میدم و این خیلی منو نگران میکنه، هر دو تا استادای آلمانی فعلا رو هوان، یه استاد دانمارکی هم گفته اول اسکالرشیپ پیدا کن بعد حرف میزنیم...یه نما رو هم باید طراحی کنم که البته ایرادات پلانیشم بسیاره...

یه عالمه کار نکرده و یه عالمه تر انرژی نداشته...خدایا خودت کمک کن.

فقیر و خسته به درگاهت آمدم...رحمی

کجاست وعده ی صادقت؟ کی روز موعود تو می رسد؟