از آن هفتاد و دو تن...یک نگاه

شاید خودخواهانه بنظر بیاد، اما بنظرم باید عاشق آدم های خوب شد، نه ازین بابت که فکر میکنم آدم خوبی هستم که در واقع نیستم، تنها به این خاطر که آدم های خوب قدر دوست داشتن رو میدونن، آدم های خوب قدر خوب بودن و سخت بودن خوب موندن توی این روزها رو میدونن... و آدم های خوب هیچ وقت توی این دوست داشتن دنبال گرفتن چیزی از روحتون و زخم زدن به جانتون  نمی افتن...البته که نمی فهمه آدم عاشق این چیزها رو متاسفانه.


باور داشت عاشقی صرف احساس نیست، که منطق هم به میزان احساس توی عاشقی آدمها اثر گذاره...و چه خوب که این باورش رو با من در میون گذاشت.


به استاد دانمارکی میل زدم که جان برادر...تو این وضعیت نمیتونم خرج یه سال تحصیلمو بدم، میل زد و کلی اظهار تاسف کرد. جمله ی جالب میلش این بود که خوشحالم به عنوان یه اروپایی توی مشکلات این روزای کشورت نقشی ندارم.


این مدت مدام بهم گفت از فاز فیلم هندی بیا بیرون، باز نرو تو بالیوود، سر و تهت به هند می رسه...انقدر گفت و گفت و گفت...تا یکی از هند ازم خواستگاری کرد! و عجب اینکه این خواستگار به طور عجیبی درگیر بالیوود بود...تو روز دوم حرف زدن، گفت: همه فکرم شدی!!! خب نباشین اینطوری...پس کجاست متانت مرد آریایی؟


پ.ن: بنشینم روبروی پرچم سیاه عزای او...بدون رد و بدل شدن کلمه و حتی زمزمه ای...از توی چشم هام بخوونن عاجزانه خواستن شفای روحم رو....



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.