بغلش نکردم وبا اشک هام نگهش نداشتم...

وقت بیرون اومدن از خونه شون بغض کردو هلم داد سمت مبل ها، گفت خاله تو بشین، بغلش کردم و گفتم دو ماه دیگه می بینمت

وقت پیاده شدن از ماشین، بغض کردو دستمو گرفت و گفت خاله تو نرو، بغلش کردمو گفتم دو ماه دیگه می بینمت

وقت خداحافظی توی ایستگاه، زد زیر گریه و گفت خاله  تنهام نذار، بغلش کردم، اشکاشو پاک کردم، و گفتم  دو ماه دیگه میبینمت

توی قطار زل زده بودم به دل دل زدن لامپ بالای سرم و فک میکردم به کودکی خودم، به روزایی که مادربزرگ و پدربزرگ می آمدند و وقت رفتنشون، لنگ کفشی، عینکی، عصایی، چیزی ازشون کش می رفتم که اینطوری بمونن و  بعد پیدا شدن گم شدشون، می زدم زیر گریه که با اشک هام نگهشون دارم و دست آخر بغلم میکردن و  می رفتن و من می موندم و اشک هام

لابلای همین فکرها بودم که نامهر... پیام داد دلتنگتم

مکث کردم ولی نتونستم دلخور بشم

در جواب نوشتم منم

و دوباره گفت از دوست داشتن بی اندازه

و دوباره شنید از دوست داشتن به اندازه

و دوباره گفت چرا تو

و دوباره شنید چرا تو

و دوباره تمام شد

و دوباره تمام شد

و دوباره تمام شد


پ.ن: چه کنم که ناامیدی از درگاه تو رو یادم ندادن، یادش نگرفتم...


نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا دوشنبه 27 اسفند 1397 ساعت 15:19 http://sowdaa.blogsky.com/

نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم...

Roya یکشنبه 26 اسفند 1397 ساعت 00:17 http://dreamaway.blogsky.com/

و دوباره تمام شد ...

شاید بارها و بارها تموم بشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.