این بار ضربه کاری بود...اما خوبم، خوبم، خوبم.
دلتنگی نیمه شب، دستم رو گرفت و کشون کشون آوردم اینجا و نشونم داد هنوز دوستانی هستن که غریبه اند و عجیب آشنایانی عمیق...شکر برای بودنتون
پ.ن: مثلا به خیالی باطل، رو برگردانده باشم به سوی دگر....ولی مگر از تو گریزی هست؟
منم نمیدونم قبلا گفته بودم یا نه، اما هنوز انقد حقیر و پستم که شیرینی این لطف و محبت شما میره زیر دندونم و طعم تلخ عجب و تکبر تو رگهام جاری میشه...
و اینجاست که از خودم بدم میاد...
کاش برسم به جایی که بفهمم حقیرم، نه مثل الان که حقیرم و نمیفهمم که حقیرم...
به هر حال ممنون از لطف بی کرانتون، که این بیکرانگی شایسته وجود متعالی شماست، نه منی که انقد حقیرم که هنوز دم از من بودن میزنم، امیدوارم منی نمونه از من...
آدم باید بزرگ باشه که پی فهم حقیر بودن باشه...
به گمونم گفته بودین...
هوم...ولی دوباره گفتنش رو هم نباید دریغ کنم
-خوبه، خوبه، خوبه...
-آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
پ.ن: ای توبهام شکسته از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده بیتو چگونه بینم
وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم
از تو کجا گریزم...
گفته بودم یا نه؟ که چقدر تحسین برانگیزه ارتباط شعرها و متن