اعتراف میکنم نسبت به چند سالی که توی تلاطم گذروندم، این روزها آرامش بیشتری دارم، انگار به مرحله ای از ثبات رسیدم...سی سالگی اگرچه اولش بسیار دردناک بود، اما نرم نرمک روی خوش خودش رو داره بهم نشون میده، من هم تلاش میکنم دختر احساساتی، خیالپرداز و رویایی دهه بیست نباشم و بگذارم منطق بیشتر توی زندگیم جریان پیدا کنه...و ممنونم بزرگ همیشه که هستی هستی هستی...
پ.ن: و او نور بود...
میگن فراموشی نعمت بزرگیه...
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بیرحم تو بیزارتر است
بگذاشتی ام، غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است
کاش ما هم مثل غمش وفادار باشیم...
در جواب محبت همیشگیتون، اینبار من یه بیت شعر مینویسم:
گر براند و گر ببخشاید
ره به جای دگر نمی دانیم
دعا...
چو سیلیم، چو جوییم، همه سوی تو پوییم
که منزلگه هر سیل به دریاست خدایا
+الله نورالسماوات والارض
چرا آدمی فراموش کاره؟چرا من با این همه دم زدن از آبی بیکران زندگیم، خیلی وقتا یادم میره بودنشو...