نشود فاش کسی آنچه میان من و توست.

توی تخت کنار پنجره نشستم، چراغ ها رو خاموش کردم و زل زدم به صفحه ی روشن لپ تاپ...فکر میکنم این مدت چقدر از خودم دور افتادم، خلوت نکردم با خودم، فکر نکردم به اتفاقات عجیبی که با سرعت زیاد اطرافم در جریانه...نمیدونم تاثیر قرصایی هست که میخورم یا چیزای دیگه...اما مدتی هست که حتی یه قطره اشک از چشمام نیمده...خنده داره که توی این بلبشو دغدغم گریه کردن هست...


بهم میگه دخترم اشکال نداره که به پسرم نه گفتی، ولی حواستو جمع کن....این جامعه پر گرگه...خوشبخت بشی....پیرمرد مهربون.


کم محلی میکنه و حتی تهدیدم کرد که یه روزی بالاخره بیخیالم میشه...گرچه تجربه بهم ثابت کرده این منم که بالاخره بیخیال میشم ولی بی معرفته و بی انصاف...و من غمگینم که بعد از اون همه تنهایی، یه آدم بی معرفت و بی انصاف رو دوست داشتم که به هیچ قید و بندی پایبند نیست...میتونم برای خودم تاسف بخورم...نه؟


روزای کارگاه سخته....از اون همه زمانی که با مرد جماعت میگذرونم احساس وحشت می کنم....عصرا که میام خونه هم معمولا تنهام و خب مشخصا هیچ جنس لطیفی دور و برم نیست...دلم برای مامان و خواهر خیلی تنگه...جمعه ها رو دامن میپوشم و آرایش میکنم اون هم غلیظ...شاید دلم میخواد اینطوری حس زنانگی و لطیف بودنم رو زنده نگه دارم. کی فکرشو میکرد که من با اون میزان از احساسات، راهم کج بشه سمت کار کردن با یه عالمه مرد سبیل کلفت که مشروب و مواد جز لاینفک زندگیشونه...هر روز توی دود سیگارشون غرق میشم.


اولش خیلیا مخالفت کردن...ولی کم کم از گوشه و کنار نظرات مثبتشون نسبت به طرح اردیبهشت میرسه...همه توی کارگاه بهم میگن دختر لجباز...ولی من همه ی تصمیمام از سر عشق به اردیبهشته.


دعا برای نگفته ها...


پ.ن: دوریم از هم...اما هر وقت نگاهم به آسمونت می افته، یه پرنده رد میشه....همون موقع دستمو میذارم روی قلبم و اولین آیه ای که به زبونم میاد، میخونم....همینقدر دور...همینقدر نزدیک....شما خدای خوب منی حتی اگه من بنده ی بد تو باشم. 



نظرات 1 + ارسال نظر
علیرضا جمعه 17 آبان 1398 ساعت 01:31

اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت

آره میتونید تاسف بخورید، ولی بعدش پاشید یه چایی بریزید واسه خودتون و با شیرینی مربایی مشهدی بخورید و ترجیحا بعدش یه سیگارم آتیش کنید و از پنجره به دورترین جایی که میتونید نگاه کنید و ببینید که همه چیز این زندگی چقد کوچیک و حقیره...

اینکه تا کجای پیشنهادتون رو عملی کردم بماند...اما بخش زیادیش جواب داد...زندگی حقیر و کوچیک بود و در یک آن همین زندگی بی انتها و بزرگ...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.