شب آرزوها

استادم داره اذیت میکنه...سر حجاب و سر مساله ی مالی...نگرانم...بی اندازه نگرانم، انرژیم واقعا داره افت پیدا میکنه و هر چی به خودم دلداری میدم کم کم اثرش از بین میره...به مامان بابا چیزی نگفتم...اصلا دلم نمیخواد نگرانشون کنم، ولی دنبال استاد جدیدم تو شهرای اطراف و حتی کشورای اطراف...همزمان به این فکر میکنم که نباید این موقعیت رو از دست بدم و دارم روی پروژم هم کار میکنم...نمیدونم چی میشه...خیلی دوست ندارم فک کنم به اینکه حتی چی میشه...میرم نتفلیکس ببینم...کمی احساساتم رو زنده کنم...


نگران اونجام...هی پیام میدم به دوستام که همه خوبن یا  نه؟...شماها خوبین؟


پ.ن: شب آرزوهاست...حواست به هممون هست...مطمئنم...بزرگ بیکران

نظرات 11 + ارسال نظر
علیرضا پنج‌شنبه 15 اسفند 1398 ساعت 02:12

مشکل اینجاست که خودمم نمیدونم دردم چیه!!!

من هیچوقت جایی غیر از ایران زندگی نکردم. اما به شدت باهاتون موافقم و خیلی با آدمایی که میخوان از بعضی کشورا اتوپیا بسازن مشکل دارم.
دقیقا واسه همین گفتم بودن تو این دنیا فارغ از جغرافیا خودش رنجه و اینجا بودن رنج مضاعف. یعنی هر جای دیگه هم باشی رنج هست، اینجا بیشتر.
انسان، انسانه دیگه. حرص، شهوت و ... واسه همه میتونه باشه. فرقی نداره آدم ساکن تهران باشه یا استکهلم یا یه روستا تو سودان. فقط شرایط محیط تا حدی میتونه جهت بده به رفتار انسان، همین.

کسی که اهل مطالعه باشه مطمئنا با شما هم نظر میشه...

علیرضا چهارشنبه 14 اسفند 1398 ساعت 10:15

خوبه که نیستین که این روزارو ببینید و درک کنید.
خوشحالم که دعا می کنید.
آره میگذره، همونطور که قبلیا گذشتن.
اما مصائب دیگه ای به صف شدن تا بعد از این یکی، بریزن رو سرمون، همونطور که این تو صف بود تا نوبت بهش برسه.
همونطور که سالهاست که روزای خوشمون بین مصیبت ها، مثل سوزن بوده تو انبار کاه.
بودن تو این دنیا خودش رنجه، بودن تو این جغرافیا، رنج مضاعف.

اینکه اون جغرافیا رنج مضضاعفی با خودش داره رو قبول دارم...اما هیچ جغرافیایی عاری از رنج نیست...من بی اندازه توی ایران تبعیض دیدم، بی اندازه بی عدالتی و تحقیر و دوز و کلک دیدم...و همیشه فک میکردم اینجا ازین خبرا نیست...ولی حقیقت اینه که یه ماه گذشته به طور عجیبی اینجا هم بی عدالتی دوز و کلک میبینم...تنها تفاوت این هست که اینجا قانون به شدت حرف اول و آخر هست...و دوز و کلک ها تا جایی که وصل به قانون نشه، به شدت پابرجان...

علیرضا چهارشنبه 14 اسفند 1398 ساعت 05:44

شک که میکنم.
خیلی جدی هم شک میکنم.
اما ارزش داشته باشه یا نداشته باشه خیلی فرقی نمیکنه.
ما ناتوان تر از اونی هستیم که خیلی از شرایطو بتونیم تغییر بدیم.

نمیدونم به جز حال و روز این روزای وطنمون، از چه دردی رنج میبرین، ولی خدا خیلی بزرگه...و امیدوارم صبر و توان بزرگ بهتون بده

علیرضا دوشنبه 12 اسفند 1398 ساعت 00:47

بارون میاد.
تمام شهرو بوی مرگ ورداشته.
بوی وحشت و اضطراب و سرخوردگی.
حتی بارونم انگار از آسمون جهنم میباره.

اینم میگذره، با همه ی سختی هاش، شاید نتونم درک کنم این روزا رو، ولی نگرانم و دعا میکنم... و میدونم به سلامت میگذرونین همگی...امید به خدا

علیرضا یکشنبه 11 اسفند 1398 ساعت 23:32

از عهده براومدن نداره خیلی به نظرم.
تقریبا همه زیر بار این دردها میشکنن، اما از طرفی هم بزرگ میشن.
آدم هیچوقت اون آدمی که قبل از این دردها بود نمیشه، اما نمیدونم این خوبه یا بد.
آدم خیلی چیزارو از دست میده، شاید این وسط یه شادی هایی هم باشه، اما خیلی کمرنگ.
واسه بعضیا هم مثل خودم، خوشی تقریبا معنای خودشو از دست میده.
خوشی هم انگار از جنس درده، دردی که شاید لذت بخشه.
کامو تو افسانه سیزیف سوال جالبی رو مطرح میکنه و میگه تنها سوال مهم همینه، اینکه آیا زندگی ارزش زیستن داره یا نه؟
و من واقعا نمیدونم زندگی ارزش زیستن داره یا نه!

شک نکنین...با همه ی سختی هاش، ارزش اون لبخندای کوتاه، اون شادی های حقیر...اون حسای بی اندازه ناپیدا اما عمیق و شعف برانگیز....زندگی حتما ارزشش رو داره

علیرضا یکشنبه 11 اسفند 1398 ساعت 07:30

خیلی هم عجیب نیست.
تقریبا تمام این زنها تو زندگی من بودن یا هنوزم هستن.

ممنونم.

برای شنیدن این حرف نمی‌دونم چی باید بگم...فقط میدونم دیدن و شنیدن این غم ها و دردایی که گفتین، خیلی دردناکه...خیلی دردناک...امیدوارم هممون از عهدش بربیایم...

علیرضا یکشنبه 11 اسفند 1398 ساعت 00:24

خیلی زود پشیمون شدم از کامنت قبلیم.
ببخشید منو.
شرایط شما به اندازه کافی سخت هست، من نباید سختی بیشتری تزریق کنم بهتون.
فقط نیاز داشتم یه کم درد دل کنم.
عذر میخوام.

به قول خودتون عذرخواهی نکنین...خوشحال میشم بشنوم و ذره ای درد دل دوستی رو گوش بدم وقتی گوش دادن تنها کاری هست که میتونم انجام بدم

علیرضا یکشنبه 11 اسفند 1398 ساعت 00:14

تا حالا فکر کردین چه غمی تو صدای مادریه که داره واسه دخترش لالایی میخونه تا بخوابه، در حالی که بابای دخترک تو جنگ کشته شده؟
تا حالا فکر کردین چه اندوهی تو دل زنیه که نمیتونه بچه دار بشه و تو گوشیش پر از عکس و فیلمای بچه های کوچیک بامزه اس؟
تا حالا فکر کردین چقدر میتونه سوگوار باشه دختری که دلش میخواست تمام زنانگیش رو هدیه بده به مردی که عاشقشه، ولی تمام زنانگیش وقتی بچه بود توسط مردی که همسن باباش بوده غارت شده؟
چجوری ما وسط این همه مصیبت زنده میمونیم؟
اصلا چرا تا نفس آخر دست و پا میزنیم تا این نفس کشیدن تلخ و بیهوده رو حفظ کنیم؟
چه غریزه عجیبیه این غریزه میل به بقا...

میدونین قسمت عجیب کامنتتون برای من کجاست؟ دقیقا شما همه ی این غم ها رو از نگاه زن دیدین...من با هیچکدوم ازین تصاویری که میگین غریبه نیستم، من مادری رو دیدم که برای دخترش لالایی می‌گفت وقتی شوهرش تو سوریه میجنگید، من دوستی دارم که توی گوشیش پر از عکس بچست و نمیتونه مادر بشه، من دوستی دارم که نتونست با عشق زندگیش ازدواج کنه چون تو کودکی یه بی شرف بهش تجاوز کرده بود...من همه این غم ها رو از نزدیک لمس کردم...ولی همه ی این آدمها تو لحظاتی شادی رو حس کردن...شاید خیلی حقیر....ولی لمسش کردن...شاید برای همینه که هنوز میجنگن...

علیرضا شنبه 10 اسفند 1398 ساعت 17:22

سعی میکنم

خوبه...

علیرضا جمعه 9 اسفند 1398 ساعت 03:24

من فکر کنم خوبم.

لیله الرغائب...

سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی

خوب باشین...واقعا خوب باشین

روحیه و امید مردم خیلی کم شده. اینم میگذره. نگران نباش، فایده نداره

بعد از همه ی ماجراهای پیش اومده...حق داریم، ولی اینم میگذره

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.