نفس های آخر اسفند نود و هشت...

امروز ازون روزای سخت بود...حالم بد شد، نزدیک بود از حال برم و چون همخونه ای ندارم و کسی رو تو این ساختمون جدید نمیشناسم، فکر کردم برم توی راهرو تا اگه از حال رفتم، یکی بیاد کمکم...و اصلا فک نکردم به اینکه بقیه ممکنه فک کنن کرونا دارم...بله...چند تا تعمیرکار اومده بودن خونه بغلی رو تعمیر کنن و رنگ پریشون و چشمای گودافتاده و بی حالی من رو که دیدن فک کردن کرونا دارم...و من میون حال بد فقط زدم زیر گریه و گفتم دل دردم و اگه مسکن بخورم خوب میشم...غربت همین شکلیه دیگه...نه؟


 سال نو میشه...امروز فردا سال نو میشه...نود و هشت برای من روزای خوبی داشت...بالاخره معمار اردیبهشت شدم و مثل مادر شاهد بزرگ شدنش بودم، به آرزوی دیرینه رسیدم و تونستم از ایران بیام بیرون و توی راهی بیوفتم که همیشه آرزویش رو داشتم...دکترا بخونم و و شادی یاد گرفتن هر روز توی وجودم جان بگیره..اما روزای بد هم کم نداشت، شکست عشقی خوردم...و بدترین بخشش دوران افسردگیم بود...روزی که سی ساله شدم، روزایی که کنار نعناهای باغچه نشستم و زار زدم...شبایی که پیشوکو کنارم نشست و فقط زل زدم به آسمون کویر و ستاره هاش و خالی از هر حسی بودم...لحظه های که زیارت امین الله گوش میدادم و فقط ذکر میگفتم و منتظر یه نشانه بودم...روزی از دوران افسردگیم مفصل تر میگم...روزایی که مطمئن بودم دیگه هیچ چی درست نمیشه....و فقط منتظر بودم تموم بشه همه چی...


پ.ن: مبادا تنهات بذارم...مبادا باز راهم کج بشه...مبادا توی امتحان سخت این روزها باز زمین بخورم...نگاهتو ازم نگیر...نگاهتو ازمون نگیر...

نظرات 5 + ارسال نظر
علیرضا یکشنبه 3 فروردین 1399 ساعت 02:58

غبار غم برود حال خوش شود حافظ...
خوشحالم که امیدوارین، اتفاقا کلمه هاتونم اینو میرسونه.
کاش یکم منم تغییر میکردم.

سی سالگی رو میفهمم، اگرچه دوستش ندارم.
تاریخ دقیقشم میگم به وقتش.
اگه همه چیز خوب پیش بره اون روز یه خبر خوبم بهتون میدم که امیدوارم شروعی باشه واسه بهتر شدنم. البته از این خبر تعجب خواهید کرد، احتمالا!

اول فروردین پنجره های اینجا هم زشت بودن.
سرها در گریبان بود
هنوز زمستان بود
اما خب حافظی بود و دوستی بود که به شوق یادش چشمامو ببندم و برم به لامکان و ازش بخوام نیت کنه و بعد ورق های حافظ رو باز کنم و غزلش رو اینجا براش بنویسم.
حافظ پناهگاهه، دوست پناهگاهه.
خوبه که پناهگاه های خوبی دارم.

منتظر خبرهای خوش میمونم...
حافظ پناهگاهه...دوست پناهگاهه...چقدر نیاز داشتم به شنیدن این حرف...
منم شاکرم آبی بیکران زندگیم رو برای پناهگاه های امن زندگیم...

علیرضا شنبه 2 فروردین 1399 ساعت 00:57

راستی
سی سالگی چه شکلیه؟
فقط چند روز باهاش فاصله دارم.

سی سالگی برای من پذیرش بود...اگرچه اولش سخت و ناخوشایند بود، مخصوصا روز تولدم، اما حالا انگار همه ی ناملایمات روزگار رو با صبوری عجیبی می پذیرم، هیچوقت باورم نمیشد که از روز اولی که می رسم اینجا انقدر مسیرم دشوار باشه و باز هم من آروم بمونم...این رو مدیون سی سالگیم میدونم، چون اگر چند سال قبل بود، میدونم چقدر ناسپاسی میکردم و خودم رو آزار میدادم...اما حالا آرومتر شدم و میدونم باید بپذیرم همه چیز رو...

دقیقا چه تاریخی؟

علیرضا جمعه 1 فروردین 1399 ساعت 12:21

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می‌رود ارادت اوست

نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر
نهادم آینه‌ها در مقابل رخ دوست

صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد
که چون شکنج ورق‌های غنچه تو بر توست

نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس
بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست

مگر تو شانه زدی زلف عنبرافشان را
که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست

نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست

زبان ناطقه در وصف شوق نالان است
چه جای کلک بریده زبان بیهده گوست

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست

نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است
که داغدار ازل همچو لاله خودروست
...........................

خوش به حالتون که حافظ انقد هواتونو داره و غزلی به این خوبی میزنه به نامتون و به نیتتون:
رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست

باید اعتراف کنم اگه همچین بیتی واسم میومد، قلب و روح خالیم پر از آرامش و دلگرمی میشد، حداقل برای مدتی.

امیدوارم معبود بی کران زندگیتون شمارو سخت در آغوش بگیره، امسال و هر سال و هر لحظه...

خوش به حالم که وقتی روز اول فروردین زل زده بودم به پنجره ی به اون زشتی و به این فکر میکردم که چقدر غریب افتادم...دوستی به یادم تفال زده...من برای هزارمین بار میگم... خوشبختم که به واسطه ی این کلمات دوستی ارزشمندی واسم شکل گرفته
امید قلب و روح خالیتون به زودی با نگاه آبی بیکران زندگیتون پر از آرامش و دلگرمی بشه

الهام پنج‌شنبه 29 اسفند 1398 ساعت 22:55 https://im-safe-in-your-arms.blogsky.com/

سلام.
امیدوارم هرسال برات خوشی های بیشتری داشته باشه
مراقب خودت باش

سلام الهام عزیز...چند باری اومدم وبلاگت، ولی خب ازون دست نویسنده هایی که رغبتی به شنیدن حرف های بقیه نداری و چقدر این میتونه ستودنی باشه....در هر حال...امیدوارم امسال برای تو هم خوش های زیادری به همراه داشته باشه.

علیرضا پنج‌شنبه 29 اسفند 1398 ساعت 02:38

اگه غربت این شکلیه که وای بر ما که تو جغرافیای کشور خودمون غریبیم.
حتی تو جغرافیای انسانی هم غریبیم.
98 راستشو بخواین سراسر ویرانی و زوال و نابودی بود، درست مثل همه چندین هزاران سالی که پشت سرمون داریم و گهگاهی یه نیم نگاهی ممکنه بهش بندازیم.
و واقعیت رو میشه از لا به لای واژه های شما قاپید:
دیگه هیچی درست نمیشه!
چقد شبیه یه دیالوگ از اسب تورین بلا تار.
بله، دیگه هیچی درست نمیشه.

پ.ن. اولش فکر کردم میخواین بگین: مبادا تنهام بذاری!
اما برعکس شد.
حتما یادتون باشه که تنهاش نذارین.

شعر:
دست بردار از این در وطن خویش غریب
....
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گرید

من دوست دارم امیدوار باشم....انگار حالا که همه ی دنیا رو به ناامیدی هست، من یکه و تنها دوست دارم امیدوار باقی بمونم...حتی اگه کلمه هام این امید رو نرسونه خیلی وقت ها

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.