عید مبارک

وقت همه ی عید های مذهبی مینوشتم: عیدت مبارک البته که میدونم به این عید اعتقادی نداری ولی حال دل من از تبریکش خوب میشه... لبخندکی میفرستاد و میگفت: عید تو هم مبارک، آخرین عید تولد امام دوازدهم بود...در جواب تبریک نوشت: تولد بر تو هم مبارک بداخلاق....

گاهی فکر میکنم دنیا باید قانون نانوشته ای داشته باشه، قانون نانوشته ای بر این مبنا که تنها طرف دلتنگ ماجرا من نباشم، که وقتی وسط بالا و پایین زندگی که خیلی وقته یک نفر در اون نقشی نداره، جایی نداره....دلتنگ که شدی، کذرت که افتاد به عکس ها و کلمه هاش، همون خلایی که در دل و قلبت رخنه کرده، همزمان برای طرف دیگر هم حس بشه....کاش این احساس هر چه زودتر بگذره، کاش این دلتنگی نا به خواه! هر چه زودتر تموم بشه....

فکر می کردم تنها نشونه ای که از خودم توی زندگیش جا گذاشتم کادوی تولد بود که البته گفت توی کشوی میز آتلیه اش در حال خاک خوردنه....اما بعدها به نشونه ی پررنگ تری رسیدم، یلدای نود و هفت از کهوری گفت که وقت جابجایی به ریشه هاش آسیب رسیده و دیر یا زود میخواد دور بندازتش، گفتم دست نگه داره، چون مطمئنم سبز میشه....چند ماه بعد، فردای روزی که  برای اولین بار خداحافظی کرد باهام، یه عکس از یه جوونه لاجون برام فرستاد، زیرش نوشته بود، امروز گذاشته بودمش کنار باقی درخچه هایی که قرار بود بندازمشون دور، دم آخر دوستی که اومده بود کمکم بهم گفت نگاه کن...جوونه زده...نگهش داشتم....

بارها از رشدش واسم عکس فرستاد، وقتی که هم قد خودش شده بود....توی گوشیم یه فولدر دارم به اسم  Strongest friend  که همه ی عکس های این کهور رو داره...گاهی فکر میکنم میون اون همه درختچه، نگاهش به این کهور که بیوفته، شاید منو یادش بیاد...(وقت نوشتن این چند خط بارها خودم رو برای این احساسات و فکرهام مسخره کردم و خنده ی تلخ تحویل خودم دادم، چون میدونم که ذره ای از این احساسات در طرف مقابل نیست، و برای هزارمین بار به خودم لعنت فرستادم)...

فاطمه....حواست هست؟ قرارت به شکایت نبود... میدونستی تهش چی میشه...خوب میدونستی...

شاید به گذشته برمیگردم که از ماجراهای این روزا فرار کنم...فردا میره برای نمونه برداری...دعا...

پ.ن: خوب یاد گرفتم، خوب خوب...توکلت علی الحی الذی لا یموت.... 

نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا یکشنبه 12 مرداد 1399 ساعت 20:06

ندارم.
یه بار قبلا گفته بودم که چی شد که ندارم.
و البته همون موقع هم اصرار داشتین که دارم و خودم نمیدونم.
یه جایی از زندگیم هست و خودم حواسم نیست.
و منم کماکان نظرم اینه که ندارم.

علیرضا جمعه 10 مرداد 1399 ساعت 16:05

و گفت: توکل آن است که خویشتن را در دریای عبودیت افکنی، دل در خدای بسته داری، اگر دهد شکر گویی و اگر بازگیرد صبر کنی.
عطار - تذکره الاولیا

چقدر خوبه که کسی رو تو زندگی دارین که تو سخت ترین شرایط، با فکر کردن بهش آروم میشین. چقدر خوبه که کسی هست که بهش توکل کنید. چقدر خوبه که ایمان دارید که یه نیروی مافوق بشری هواتون رو داره. چقدر تحمل مشکلات زندگی واسه منی که ندارمش سخت تره. بازم حسودیم شد.

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
حافظ

نمیتونم باور کنم که شما همچین کسی رو ندارین...نمیتونم باور کنم که باقی آدمها همچین کسی رو ندارن....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.