از سفارت کشور جدید برمیگردم، کمی کارم گره خورده اما جای نگرانی نداره، توی قطار نشستم و دلتنگم، برام آهنگی در مدح حضرت پدر فرستاده... پلی می کنم و چشم میدوزم به ابرهای دور که نارنجی شدن دم غروب...اشکام یکی یکی می چکه و حتی نمیدونم چرا...صداش توی ذهنم میپیچه که تا نقش زمین بود و زمان بود...علی بود....
پ.ن: ...
روی به خاک مینهم گر تو هلاک میکنی
دست به بند میدهم گر تو اسیر میبری
هر چه کنی تو برحقی حاکم و دست مطلقی
پیش که داوری برند از تو که خصم و داوری
بنده اگر به سر رود در طلبت کجا رسد
گر نرسد عنایتی در حق بنده آن سری
سعدی
...
کیف داد خوندنش برای این پست...ممنونم