خداحافظ ای زیبا

نشستم توی اتوبوسی که زبان هیچ کدام از آدمهاش رو نمی‌فهمم...به مقصد کشور بعدی، خوبی که کشور قبلی داشت این بود که مردمش اکثرا انگلیسی متوجه میشدن، ولی کشور بعدی خیر...لحظه ی اول ترس برم داشت، ترس تنهایی، ترس خیلی خیلی تنهایی...به شب اولی که توی خاک آروم میگیرم فکر کردم...تنهای تنهای تنها...


خوش خیم بود...به خیر گذشت...شکر


پ.ن:ن نمی‌دونم تا کجا...اما باش...توی قلب کوچکم باش



نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا شنبه 25 مرداد 1399 ساعت 03:07

زندگی.
می فهمم چی میگین.
هیچ چیز خاصی برای گفتن وجود نداره.
تو خونه نشینی های گاه و بیگاه این دوران، بی حساب کتاب میخونم و بی حساب ساز میزنم. بی حساب سیگار میکشم و بی حسابم تخدیر میشم. بی حساب ارتباطهام رو قیچی میکنم.
مطلقا هیچی نمینویسم. مثل دوران بچگی کنجکاو شدم. خیلی پراکنده میخونم و این خوب نیست. اما کنجکاو شدم و دارم دنبال خودم یا دنبال حقیقت میگردم لای صفحات کلی کتاب بی ارتباط به هم. میدونم پیداش هم نمیکنم. ای بسا اصلا نباشه که بشه پیداش کرد:
گفت آنکه یافت می نشود، آنم آرزوست...
ریاضت میکشم. به خودم تشنگی و گرسنگی رو تحمیل میکنم. نمیدونم چی تو سرم میگذره.
الان که دارم باهاتون صحبت میکنه به لحاظ زمان و مکان، دقیقا دوازده سال پیش همینجام. کلد پلی گوش میدم. دوازده سال پیش هم همین شب همینجا همین کلدپلی ها رو گوش میدادم.
دوازده سال گذشت. دوازده سال زندگی کردم؟ این اسمش زندگیه؟ زندگی زندگی که میگن، همینه؟
چه شب عجیبیه امشب.
بله، زندگی میکنم.
با کتاب خوندن بی حساب و ساز زدن بی حساب و سیگار کشیدن بی حساب و فکر کردن به زندگی های بی حساب.
زندگی میکنم.
همین.

شب عجیبی که ازش میگین گذشته، اینطور که ازش میگین سخت و سنگین گذشته...اما گذشته...
از میون این همه کارهای بی حساب، خوندن بی ححساب و ساززدن بی حساب چقدر دلچسبه....
گفتن مکررش قشنگ نیست اما...به یادتون هستم وقت نیایش های گاه و بی گاه...ته همه ی این ماجراهای بی حساب، ته همه ی این شب های سخت...براتون آرزوی عاقبت خوش دارم.

علیرضا چهارشنبه 22 مرداد 1399 ساعت 17:55

شهر خالی است ز عشاق، بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند؟

تنهای تنهای تنها...

شکر

بگین...از زندگی، از خودتون...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.