روز دهم

از صبح با صداشون بیدار شدم...تا همین حالا که ساعت ده شبه...با صدای آرام که توی نظر من نوعی شیون و زاری رو تداعی می کنه، همراهم بودن...دهم محرم رو با قطره های باران عزاداری کردم....

از اول محرم غمگین بودم که چرا لباس سیاهی ندارم یا پرچم و پارچه ی سیاه که به نشانه ی عزا توی اتاقم بزنم...امروز به ذهنم رسید، یه کاغذ برداشتم، با تنها روان نویس مشکی که داشتم و تمام مدت نگران تموم شدنش و تموم نشدن طرح ذهنم بودم، رو  کاغذ آچهار نوشتم یا حسین...

زیاد می خوابم این روزا...خوب نیست،  دارم عقب می افتم از برنامه ای که توی ذهنم دارم...باید بجنبم...بعدها زمان زیاد هست برای خوابیدن...


پ.ن: گم شده بودم...بد گم شده بودم...غم شما من رو پیدا کرد...

نظرات 5 + ارسال نظر
علیرضا یکشنبه 16 شهریور 1399 ساعت 18:24

یعنی چی که آرزو کنین از این اندوه برام؟
که نصیبم بشه؟
اگه اینه که نه، راستش خیلی برام جذاب نیست این اندوه.
فقط نحوه مواجهه شما با این اندوه منو سر ذوق آورد.

چرا می ترسین؟
تصمیم ها که فعلا دارن خاک میخورن، هیچ.
فقط نمی دونم چرا انقد سیاهی پر رنگ و ناامیدی شدیدی رو حس می کنین از حرفام.
اوضاع اونقدری که شما فکر می کنین وحشتناک نیست.
خب می پذیریم که یه سیاهی تو زندگی جاریه، ولی این به این معنی نیست که زندگی نکنیم.
اصلا همین که تو همین چند روز چهار بار حرف زدم خودش زندگیه دیگه.
اگه توقعتون اینه که اون ناامیدی تو زندگی جاری نباشه، که رنگ پس زمینه بودنمون سیاه نباشه، خب اینجارو باهاتون هم داستان نیستم.
ولی اگه مساله زندگیه که داره جلو میره.
بگذریم.

اونجا اوضاع چطوره؟

از جوابتون میترسیدم که همون شد که ....
رنگ سیاه پس زمینه ی زندگی هست، مخصوصا تو این روزا، گرچه مال من خاکستریه و به زور متمایلش میکنم به آبی، ولی این وصف حالی که نوشتین بیشتر حال و هوای پس زمینه نبود که خود زمینه بود....امیدوارم که برداشت من اشتباه بوده و زندگی به نیکی و خوشی جلو بره
اوضاع اینجا گاهی خوب و گاهی بد...و من شاکرم از بابت هر دو یا تلاش می کنم که شاکر باشم...

علیرضا شنبه 15 شهریور 1399 ساعت 02:54

اتاقِ تاریک، فقط یه نور کم رمق سرخ که پخش شده رو در و دیوار.
پتویی که تا گردن بالا میاد و بدن عریانم رو از باد خنک کولر حفظ می کنه.
چشمایی که به زحمت می تونم باز نگهشون دارم.
خلسه ای که تزریق میشه به رگهام، یه خلسه سبک و خنک.
بوی خوب پاکت سیگار تازه باز شده، یه بوی قدیمی و آشنا.
و موسیقی که حتی تصور نبودنش هم دشواره.
آرامش!
یه روزی همه چی تموم میشه، و احتمالا همین شکلی تموم میشه.

دانم که فارغی تو از حال و درد سعدی
کاو را در انتظارت خون شد دو دیده باری

دریاب عاشقان را کافزون کند صفا را
بشنو تو این سخن را کاین یادگار داری

این تصور از نزدیکی مرگ...چی بگم...

علیرضا چهارشنبه 12 شهریور 1399 ساعت 01:29

نشستم و خم شدم رو پدران و پسران تورگنیف.
آتیش سیگار رسیده به تهش و دو تا انگشت دست راستمو می سوزونه.
بوی عود صندل پیچیده توی خونه.
غوغای کلاویه های پیانو با سونات 2 شوپن تزریق میشه به مغزم.
شبم این شکلی میگذره.
اسم همینم میشه گذاشت زندگی.
نمیشه؟

هست...اگه فقط همین ماجراها باشه...و زندگی قشنگیه اتفاقا...

علیرضا دوشنبه 10 شهریور 1399 ساعت 02:37

جای من اینجا نیست.
نطفه من توی شکم حجیم درخت گردوی حیاطمون بسته شده.
من با فریادِ رعد و دردِ توفان زاده شدم.
من لای برگهای خیس و شاخه های شکسته بزرگ شدم.
لالایی بارون رو شیروونی حلبی، بوی سوختن کنده های مرطوب، سرمای دلنشین گرگ و میش بهار.
من نه مال صنعتم و نه مال تجارت.
اما دنیا کاری به این حرفا نداره.
بلایی که باید، رو سرت میاره.
نه به دعاهات گوش میده، نه حتی به التماس های اشک آلودت.
نه میشه با سلاح اراده به جنگ سرنوشت رفت و نه با سلاح اختیار به جنگ جبر.
دیر و زود شاید، سوخت و سوز اما مطلقا خیر.
A condemned man granted a sweet reprieve
یه روزم می رسه که برات همه چیز خالی از ارزش میشه، خالی از اهمیت.
می شینی رو یه صندلی ناراحت که هی باید روش جا به جا بشی، زل می زنی به رو به روت و فقط میبینی.
اما حتی نمی بینی.
چون داری به پشت سرت نگاه میکنی.
نگاه میکنی و می بینی که چند ده سال زمان رو، مثل یه توده گندآلود پِهِن پشت سرت باقی گذاشتی.
هر روزش در به در، کوچه به کوچه، صفحه به صفحه، نُت به نُت دنبال یه چیزی گشتی که بهش میگن حقیقت، اما حتی نمی دونی دنبال چی گشتی.
بعد می بینی اسم اون توده کثافت پشت سرت رو گذاشتی زندگی.
اسمشو گذاشتی زندگی و حالا وقتشه که بار و بنه رو جمع کنی و بری، بری به ناکجا.
یه آه عمیق می کشی.
حتی جون نداری وزن سنگین پاهات رو دنبال خودت بکشی.
پاهات رو زمین کشیده میشن.
انقد میری تا از نظر همه موجودات محو بشی.
تموم شد.
همین.

این حجم از تاریکی از زندگی روزمره ناشی نمیشه....من اینا رو تجربه کردم، برام ملموسه، این سطح از سیاهی و ناامیدی فقط از ذهنتون میاد، ذهنی که خستس، خیلی خستست.... میترسم بپرسم چی شد برنامتون برا خوب شدن...برای تصمیمایی که برای سی سالگی گرفتین...فقط میدونم اینو که به خودتون و زندگیتون یه زندگی آروم بدهکارین...زندگی آروم که انقدر سیاه نباشه

علیرضا دوشنبه 10 شهریور 1399 ساعت 02:00

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت
حافظ

چه غم پرنشاطی!
چه ماتم پرشوری!
این چه اندوهیه که باعث جلای روح و رونق معنویته!
خوش به حالتون!
چه قدر عاشقی کردن بلدین!

آرزو کنم ازین اندوه براتون؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.