تو بمان و دگران...

دوشنبه اولین ارائه رو برای سوپروایز جدید دارم، از این بابت که نگاهش به پروژم عملی و کاربردی هست بسیار راضیم...فراتر از پژوهش انتظار داره ازم و حتی میگه باید نتیجه کارت طراحی باشه تا بتونیم تو محیط بیمارستان ها عملیش کنیم...گفته بودم پروژم در مورد بیمارستان هاست؟...


 کمی نگرانی و اضطراب دارم برای اولین ارائه...ازم خواسته کل ساختاری که مد نظرم هست رو بهش ارائه بدم، امیدوارم به خوبی پیش بره و به ویژه محدودیت زبانی (Language barrier) مانع یه پرزانته ی خوب نشه...


با وجود اینکه مردم این شهر برخورد سردی دارن، اما توی محیط دانشگاه و جو آفیسی که توی اون کار میکنم گرم و صمیمیه...خدا رو شاکرم ازین بابت


اکثر برنامه ها به صورت آنلاینه و من همچنان حضور پررنگی نداشتم توی دانشگاه و کمتر کسی رو دیدم...سوپروایزرم ازین بابت کمی ناراحت و نگرانمه اماخب برای اواخر اکتبر کلاس زبان این کشور رو شرکت کردم، حداکثر دوازده نفر میتونن حضوری شرکت کنن و امیدوارم اونجا دانشجوی بین المللی که بتونم کمی ارتباط نزدیک تری باهاش برقرار کنم ملاقات کنم، البته الان یه دختر صرب توی گروهمونه که برخوردش گرم بوده اما ایشون الان درگیر برنامه های ازدواجشه و  فازش با من متفاوته...با وجود اینکه همسن منه، دغدغش اینه که توی این سن چرا بچه نداره...البته که دغدغه ی درستیه بنظرم اما عجیبه که توی ایران دخترای ایرانی محکومن به اینکه فقط دنبال ازدواجن....این مدت هر دختر اروپایی که دیدم دغدغه ی ازدواج و زندگی مشترک داشت، به مراتب بیشتر از دخترای ایران...


حالم مدام در نوسانه...توی یک روز بارها غم دامنمو میگیره و بارها خودم رو به هر روش ممکنی که بلدم لبخندزنان از دست غم آزاد میکنم، باید برم دکتر، اما اونقدر درگیرم که حتی نمیتونم بهش فکر کنم. امیدوارم از پا نندازتم این حال...


شب بود، جایی بودم که هیچ دلم نمیخواست اونجا باشم، دوره ی بی خوابی های مداوم رو پشت سر میذاشتم، نزدیک ساعت سه، رفتم کنار پنجره، به نور چراغ های اندک خیابون زل زدم و به کشوری دور فکر کردم که در تنهایی نیمه شب به چراغ های خیابانش زل میزنم...دو سال گذشته، دیشب بیخواب بودم، نزدیک ساعت سه، کنار پنجره، زل زدم به چراغ های اندک خیابان...رویای محالم تعبیر شده بود...


قول بده که خواهی آمد اما هرگز نیا...این دو خط از رسول یونان پلی میشه تو ذهنم مدام...خوب هم نیست چندان اما چه میشه کرد


پیام داد...حالمو پرسید، حالشو پرسیدم...گفت من همیشه هستم...من؟ خنده ی تلخ...


پ.ن: برای بیداری هر صبح...تنها شما شور قلب کوچکم باش


نظرات 1 + ارسال نظر
علیرضا جمعه 28 شهریور 1399 ساعت 14:26

من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم
که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد

سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد

انگار این شعرها دستمو میگیره میبرتم به هزار سال پیش...چقدر یادآور بعضی روزاست واسم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.