پنجره رو باز کردم بعد مدتها، صدای بارون پیچیده تو اتاق، تو ذهنم صدای فکرای مختلف، حرفای میم، برخورد دختر ایرانی اینجا، مرور گذشته، ازون شباست که دلم میخواد فقط به صدای بارون گوش بدم و خوابم ببره، اما نمیشه، نشده تا الان که سه و چهل و یک دقیقست...نه بازی، نه رصد پستای اینستاگرام، نه دیدن این سری بازی های مافیای شهر، نه نقشه کشیدن برای تعطیلات پیش رو، نه فکر کردن به پروژه، نه خوندن درسای آنلاین زبان جدید، هیچکدوم نتونست صدای ذهنمو خاموش کنه...
این روزای غربتو یادت بمونه، باشه؟...
پ.ن: یه جمله ی معروف که نمیدونم از کیه، شاید هم یه آیه یا ذکره...ما روی شما خیلی حساب کردیم...
خوبه
به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
حافظ
پ.ن.
خیلی یعنی چه قدر؟
یعنی در حد حساب کردن نیست...