Mint fragrance

میدونم ریشه ی همه ی حس های این روزام برمیگرده به اون خونه ی خشتی که امسال شد دهمین سال ندیدنش...شب شده، طول روز توی باغچه مشغول چیدنشون بودی و حالا بغل کردن و بوسیدنت طعم نعنا میده...دلم تنگ شده گلپنبه جانم...باید برگردم ایران، زود زود برگردم و مامانو محکم بغل کنم، دستای بابا رو که این روزا بیشتر میلرزه با نگاهم نوازش کنم، خواهرکم رو با لبخند غرق محبت کنم، با تیله هام برقصمو کشتی بگیرم...بعدم همه رو بغل کنم و تا آخر دنیا داشته باشمشون...زندگی ناجور کوتاهه فاطمه، چرا یادت رفت؟


همش تقصیر این نعناهای خشکیه که امروز از مغازه ی افغان گرفتم و حالا از عصر خونم عطر کودکی گرفته...


پ.ن:شیشه را در بغل سنگ نگه دار که نگهدار تویی...

نظرات 7 + ارسال نظر
علیرضا سه‌شنبه 7 بهمن 1399 ساعت 01:18

اوضاع رو به راهه؟

ممنونم، اوضاع اونجا چطور؟

در بازوان یکشنبه 5 بهمن 1399 ساعت 18:12

سلام فاطمه جانم. خوبی این روزا؟ سر میزنی به اینجا؟

سلام الهام جان عزیز...این مدت خیلی درگیری ذهنیم زیاد بود و هست همچنان،ولی مینویسم به زودی...و چه خوشبختم من که شماها رو دارم

و چاره ای نیست جز صبر...

درسته

و ما صبورترین های زمین...

علیرضا دوشنبه 15 دی 1399 ساعت 00:29

زندگی ناجور کوتاهه.
امشب یهو تکونم داد این جمله.

امیدوارم مثبت باشه هر اتفاقی که افتاده بعد از خوندن این جمله

علیرضا شنبه 13 دی 1399 ساعت 02:38

از دست رفته ها ...
آره دقیقا. انگار بوی چیزها یا کسها یا جاهایی که هنوز از دست نرفتن مارو تکون نمیده، چون توی اون بو غرقیم.
ولی وقتی از دست میرن، بوشون تو هوا پراکنده میشه و این بو مارو یاد فقدانشون میندازه.
و اینکه انگار بو خیلی زیاد با ناخودآگاه کار می کنه.
یه جوریه که انگار تو تمام سلولها و تو تمام رگهای آدم رسوب می کنه.
من که هنوز نخوندمش ولی میگن در جستجوی زمان از دست رفته اساسا ستونش بوئه.
یا تو ادبیات خودمون، بوی جوی مولیان آید همی.
چقد حرف میشه در مورد بو زد.
ببخشید که پرگویی کردم.

چرا عذرخواهی؟من همیشه مشتاقم به شنیدن،در مورد در جستجوی زمان از دست رفته نمیدونستم، باید بخونمش، یادم اومد که چقدر دور شدم از خوندن...
بوها عجیبن، برای آدمایی که سعی به فراموشی دارن عجیب ترن، جون همونطور که گفتی گره خوردن به ناخودآگاه

علیرضا چهارشنبه 10 دی 1399 ساعت 13:51

بو چقدر حس عجیبیه.

چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
سعدی

بو یادآور همه ی از دست رفته هاس...ملموس ترین حس برای من...

در بازوان چهارشنبه 10 دی 1399 ساعت 12:23

سلام فاطمه جانم
خیلی خوب دلتنگیت رو درک میکنم. با اینکه هیچ وقت از خونه دور نبودم ولی هزار بار رفتن رو تصور کردم...

تا چشم به هم بزنی برگشتی خونه و بهتر و قدردان تر از قبل پیششون میمونی

میدونی من هم بارها تصور کرده بودم اما همیشه میگفتم برمیگردم، راه برای برگشت هست، اما حالا که اینجام میبینم خونمون دوره، پشت کوهای صبوره...و چاره ای نیست جز صبر...امیدوارم رفتن رو هر موقع تجربه کردی به آرامی و به خوبی برات رقم بخوره روزها...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.