دارم قصه میشم...

برنامه زندگی: صبح چای و کوکی، دو ساعت کار، آشپزی و یه لیوان قهوه، دو الی سه ساعت کار، مرور زبان زبان نفهم این کشور که دارم کم کمک بهش علاقمند میشم، الباقی نتفلیکس و غرق خیالات...این وسط اگه هوا خوب باشه پیاده روی هم میرم...فعلا که این چند روز آسمون عبوس بود شدید


مامان زنگ زده بود امروز...میگه هنوزم دوستش داری؟ نگاهش میکنم و با عجز میگم آره، میگه با وجود همه ی چیزای ناخوشایندی که ازش میدونی، هنوزم دوستش داری فاطمه؟ اشک هام رو محکم نگه داشتم و بازم میگم آره...میگه بیا ایران، در موردش حرف میزنیم، اگه هنوزم دوستش داری ازدواج کن باهاش... همین الان صدای یه کلاغ از دور دور دور میاد...حالا از ظهر نشستم با خودم  به مرور...چرا به مامان راستشو نگفتم؟ نگفتم که دوستش دارم ولی  بیشتر ازش بدم میاد، که دیگه خیلی وقته برام مهم نیست، که توی دعاهای بعد نماز صبحم میگم خوشحال باشه با هر کی که هست...که این روزا هیچ کیو دوست ندارم...که بیشتر از همه خودم رو دوست ندارم که اجازه دادم به اینجا برسم...که هنوزم دوستش دارم...


همه ی فکرای درونم همینقدر متناقضه، که چرا الان مامان باید بگه من مانع رسیدنت به کسی که دوستش داری نمیشم دیگه...که بگه من و بابات دیگه پیر شدیم، که بگه نمیخوام تنها بمونی، که نگفتم چرا الان مامان اینا رو میگی بهم؟...


پ.ن: خلوت نکردم خیلی وقته باهات...شاید چون همه ی این چند ماه فقط من بودم و تو...انگار ندیدمت خیلی وقته...بس که با هم تنها بودیم...هوامو داشته باش، نکنه بشکنم دوباره؟ نکنه خراب کنم دوباره؟...


نظرات 9 + ارسال نظر
علیرضا جمعه 3 اردیبهشت 1400 ساعت 02:59

نه لحظه ایِ لحظه ای، نه مدامِ مدام.
کلا نگاهم رو به جلو نیست متاسفانه.
خیلی به گذشته نگاه می کنم.

آره لجبازم.
یادمه که گفتم ساده و زود قضاوت می کنید. البته الان دیگه نه زوده نه خیلی ساده. اگرچه نمی دونم چطور به لجباز بودنم رسیدین.

کلمه ها بیشتر از رفتار آدمی گاهی رسوا کنندن...

علیرضا دوشنبه 30 فروردین 1400 ساعت 00:22

الان بعیده بزنه به سرم و چنین کاری کنم.
اقتضای اون دوره از زندگیم بود دیگه.

نه، هیچی نمیدونم ازش.
البته که قاعدتا نباید می رسید. خودش هم می دونست که رسیدنی در کار نیست.
چقدر دلم تنگ شده واسه اون عشق و عاشقی های پرشور و خالی از تعقل و البته دردناک. چه لذت عجیبی داشت اون درد عشق.

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا، برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

دلتنگی لحظه ای یا مدام؟
یه کشف جدید: آدم لجبازی هستین، یادتونه قبلا میگفتین از رو کلمه ها خیلی ساده انگارانه قضاوت میکنم؟ یه چیزی با این مضمون...

علیرضا جمعه 27 فروردین 1400 ساعت 14:51

نمی دونم.
سالهاست ازش بی خبرم. مقصر هم من بودم که بی مقدمه تمام ارتباط هام رو بریدم و از دسترس همه خارج شدم و رفتم به غار عزلت.
دارم فکر می کنم با چه آدمای عجیب و غریبی تو دوره های مختلف زندگی مواجه میشیم.
زبان انگلیسی می خوند و به پسری دل سپرده بود که سوئد زندگی می کرد.
اسمش عاطفه بود.

ترسناک شد قضیه، بی مقدمه ارتباط هاتون رو قطع نکنین...
حتی نمیدونین رسید، نرسید؟

علیرضا پنج‌شنبه 26 فروردین 1400 ساعت 03:28

راستی
شما به شدت شبیه یکی از دوستان قدیمی من هستین.
از عقاید مذهبی و پوشش بگیر تا رابطه عاطفی تو فضای مجازی با یه آقایی که خیلی متفاوت بودن باهم و حتی مهاجرت.
چقدر جالبه!

الان کجاست دوستتون؟چه می کنه؟از دوستتون بگین تا نوبت به خودتون برسه...

علیرضا دوشنبه 23 فروردین 1400 ساعت 07:34

چرا حتما تو ایران؟ و اینکه اصلا میارن؟ نمی دونم روالش چیه!
راستی من تا حالا بهش فکر نکرده بودم که میخوام کجا دفن بشم.
فقط می دونم از این ادا اطوارای روشنفکری که منو بسوزونید و این حرفا بدم میاد.

چشم، میگم به وقتش.

اولاش یکی باشه بیاد سر خاکت...میارن اما به سختی
منتظرم

علیرضا دوشنبه 23 فروردین 1400 ساعت 00:50

خواستم بگم خیلی ها تو غربت کارشون به خودکشی هم میکشه. قدر خودتون رو بدونید که انقد قوی هستین که فقط گاهی دلتنگ یا نهایتا یه کوچولو افسرده میشین. یه بخش زیادی از این قدرت هم از ایمان میاد. قدر این ایمان رو هم بدونید که گوهری است کمیاب.
با همه اینها اما خودکشی هم گزینه قابل تاملیه به نظرم، خاصه در غربت. حالا خود دانید.

یکبار با تنها هم صحبت ایرانی اینجا حرف از مرگ شد، شرایط کرونا باعث شد که اون به من و من به اون وصیت مختصری داشته باشم، وصیت مختصر من این بود که هرطور شده جسمم تو ایران خاک بشه،
از حال خوبتون بگین...

در بازوان یکشنبه 22 فروردین 1400 ساعت 11:36

امیدوارم از اون دوست خاطره های خوبی داشته باشید

عزیز ، خیلی عزیز، سه بار بیشتر از نزدیک همو ندیدیم و فرصت نشد که بیشتر همدیگه رو ببینیم و باقی ارتباطمون مجازی بود و هست، با هم همیشه متفاوت بودیم اما ازون تفاوت ها که چقدر شبیه میشدیم تو یه دنیای بهتر

علیرضا یکشنبه 22 فروردین 1400 ساعت 11:11

70 سال از اون 19 فروردینی که صادق خان هدایت شیر گاز آپارتمانش رو در پاریس باز کرد و خودش رو از بین برد، گذشت.
و حالا 70 سال بعد از اون 19 فروردین، تو این 19 فروردین شما هم مثل هدایت قصه میگین و قصه میشین، هر دو در غربت. فقط یک شیر گاز رو باز کردن کم دارین.
«این سرنوشت است که فرمانروایی دارد، ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کرده ام. حالا دیگر نمی توانم از دستش بگریزم، نمی توانم از خودم فرار بکنم»
قسمتی از «زنده به گور» به جای شعر

چه همزمانی عجیبی بود....اما آیا رواست یادآوری گزینه ی خودکشی به یک تنها در غزبت؟:))

در بازوان شنبه 21 فروردین 1400 ساعت 21:43

فاطمه جان خیلی خوب میفهمم حالی که خیلی دوسش داری و در عین حال نداری و بازم داری... اینکه یه چیزایی با اینکه خیلی مشخصه ولی بازم نامشخصه...
آرزو میکنم به زودی برات روشن بشه همه مسیری که اومدی خیر بوده و بهترین راه

تو و حرفات منو یاد یه دوست خیلی عزیز میندازه، شاید قبلا هم گفته بودم ازش، ممنونم برای آرزوهای قشنگت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.